خورشیدِ سال‌های نه‌چندان دورِ من؛ زمانی برایت هم‌چون زمینی بوده‌ام که تو در آن روزی می‌تابیدی، و هم‌چون ماهی بوده‌ام که شبانگاه به آن معنا می‌بخشیدی؛ روزهای نه‌چندان دوری که قلبی درونِ این سینه می‌تپید، و بی‌چشم‌داشت برایت می‌کوبید؛ قلبی درونِ این سینه، تنها برایت، به نامت و به یادت. و روزی فرا خواهد رسید که من نیز همانندت بر روی زمین طلوع خواهم کرد، آنگاه خواهی دانست که ماه بودن چه احساسِ احمقانه‌ای را با خود به همراه خواهد داشت، و خواهی فهمید که چشم‌های تشنه به نور چگونه مرا درونِ ذهنِ فراموش‌شده‌ات تجلّی خواهد داد؛ آن‌گاه که هیچ انتخابی جز تماشایم نخواهی داشت. و به ناگه مرا به یاد خواهی آورد، آن‌گاه که دستانِ تشنه‌ به دستانم، هرگز به این مهم نخواهد رسید، زمین را سیر خواهی کرد، تمام پستی‌ و بلندی‌هایش را، هرآن‌قدر که تو به من نزدیک می‌شوی، من به همان اندازه از تو دور خواهم شد، و گذاری ابدی تا آخرین نفس، افکارِ درگیرت را مُختل خواهد کرد. در آن روز تو می‌مانی و حالِ امروزِ من؛ دیوانه‌وار، دیوانه‌وار، دیوانه‌وار؛ در آن‌روز تو را ملاقات خواهم کرد.