دستگیرهی دَر چَرخید، لولاها به صدا آمد، و صدای ردپای کسی، محیط خانه را از سکوت ابدی پاک کرد. سایهای از حرکت ایستاد، چشمها کنجکاوانه به حرکت درآمد و ذهن شروع به تراوشِ خاطراتی کرد که در زمانهای دور، نقش بسته بودند. پاها بار دیگر به حرکت درآمد، دستها جانی دوباره گرفت و به سمت دستگیرهی فلزیِ پنجرهی چوبیِ اُتاقک پیش رفت، زوری چربید و هوای تازه خودش را درونِ اُتاقک هُل داد و رنگ تازهای به این محیط نم گرفته داد؛ حالا باز هم میشود بارِ دیگر نفس کشید. باید خودم را به خاطرِ گذشته ببخشم؟ باید ببخشم؟ اصلا گذشته چه معنایی میدهد؟ گاهی به این فکر میکنم که چرا باید جایی میانِ قفسهی سینهام به خاطرِ یک مُشت خاطرات نَم بگیرد؟ گاهی نفس کشیدنم بوی نمِ خاطراتی را میدهد که سالها بدون هیچ حرفی همین میان خاک خورده است، بوی یک مُشت غم یا شاید نیز یک مُشت حسرت، حسرتِ گذشتههای دور، دورهایی که هرگز برگشتی برایشان تعریف نشده است. خودم را میانِ صندلیِ گهوارهای جای میدهم، بالا میرود و پایین میآید، و باز هم... باید گُلی بکارم، خاکِ کنارِ پنجره نیاز به تقویت دارد، باید از همین خاک شروع کنم، چند شاخه
گُلِ رُزِ قرمز، به رنگ سفیدِ پنجرهها میآید، به این فکر میکنم که چرا قبلا اینکار را نکرده بودم! خیلی وقت است که احساس میکنم تیکهای از وجودم را در این اُتاقک جا گذاشتهام، از همان آغاز هم میدانستم آن تیکهی گُم شدهی پازل چیست، اما آگاهانه چشمهایم را به روی حقیقت بستم، شاید هم ناآگاهانه بود، شاید هم اُمید به چیزِ بهتری بسته بودم، آن هم از طرف کسی که همیشه اِدعایش بود هیچ اِعتقادی به اُمید ندارد. تختِ فلزی قِژقِژ میکند، ملحفهها نیاز به شستشو دارند، کُلی گرد و غبار اینجا نشسته است که باید گرفته شود، زمان از دستم دَر رفته است، مگر چند وقت است که این خانه دستی به سَر و رویش نرسیده است؟ ساعت هم که طبقِ مَعمول خواب است! هنوز هم دلم میانِ خاکِ کنارِ پنجره جا مانده است؛ آن هدف باید اولین قدمِ زندگیم باشد؛ رنگ که به رُخِ این خانه نباشد، خاکستریِ محض میشود! بس است برای این خانه که هر روز هر روز رنگِ تیره به خوردهاش رفته است؛ باید چارهای اندیشید، باید فصلِ جدیدی را از نو آغاز کرد؛ اینبار به سَبکی جدید.