بهش گفتم: جلوی آب رو نباید گرفت؛ آب جاریه، بیهدفه، اون فقط یاد گرفته که بره، هر چقدرم جلوش سَد بسازی، هر چقدرم این سَد رو بلند و بلندترش کنی، در نهایت یا از روت رد میشه، یا اینقدر روت سنگینی میکنه که از درون بشکنی؛ اون روز، روزیه که همهچیز رو به خاک و خون میکشه، جوری که زیر سیلِ عظیمش به فجیعترین شکلِ مُمکن به دَرک واصل میشی!
بعضی آدما مثل همین آبن؛ به معنای واقعی کلمه شبیه به اسبهای اَصیلِ وحشی هستن که بینهایت رو تا سَر حَدِ تواناشون میدوند و چشماشون به معنای واقعیِ کلمه، واژهی آزادی رو بیداد میکنن؛ اونا رو نمیتونی اَسیرشون کنی، نمیتونی مَحدودشون کنی، نمیتونی اَفسارشون رو توی دستات بگیری، حتی اگر چنین مَحالی رو تبدیل به ممکن کنی دو رخداد بیشتر براشون پیش نمیآد: یا در رویای آزادی میمیرن و یا اینقدر زنده میمونن که رویاهاشون رو تبدیل به واقعیتهای غیرِقابلِ اِنکار کنن!