سرگرمیِ زندگیش بود؛ یک کلتِ کمری مدل ام-1911 آمریکایی؛ میگفت پدرم اینو بهم هدیه داده؛ هیچوقت از کنار خودش جداش نمیکرد و اوقات بیکاری با یک پارچه، همیشه سوراخ سمبههاشو تمیز میکرد. از وقتی پدر و مادرش رو از دست داده بود دیگه مثل گذشتهها شاد و سرزنده نبود، دیگه شوخیهای خرکی نمیکرد، تبدیل شده بود به یک آدمِ جدی و بیدردسر، دیگه همهی ما یک جورایی فهمیده بودیم که با یک آدم کاملا جدید طرف هستیم. اون روز طبق عادت قدیمی رفتیم توی همون پاتوق همیشگی و لم دادیم زیر سایه یک درخت، وسط یک دشت بزرگ؛ هوای نسبتا گرمی بود اما باد قشنگی میوزید و روح و جسممون رو جمیعا به ملکوتِ اعلی پیوند میداد. سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود، اون طبق معمول با اسلحهی کمریش ور میرفت و من بیدغدغه از جایی که توش بودم لذت میبردم. سرگرم این چیزا بودیم که یکدفعه سفتیِ یک چیز سرد رو، روی شقیقههام احساس کردم؛ صدای کشیده شدن ضامن رو که شنیدم رسما شستم تیر خورد که با یک اسلحه کاملا پُر طرف هستم؛ انتظاری که از خودم داشتم این بود جادرجا قالب تُهی کنم، اما آروم بودم، بدون هیچ ترس و دغدغهای، با اینکه میدونستم اون با کسی شوخی نداره ولی انگاری خودمم قلبا دوست داشتم که به این زندگیِ کوفتیم پایان بدم!
برگشت گفت: رفاقتو تو چی میبینی؟ با همون آرامش همیشگی یک لبخندی زدم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد؛ یک پوزخندی گوشهی لبش نشست و گفت: چرا نامرد؟ گفتم: چون دستاشو توی دستات گذاشت و تیزیشو روی شقیقه یار! یک مکث کوتاهی کرد و اسلحه رو بلند کرد و گذاشت روی شقیقه خودش؛ سوالشو دوباره تکرار کرد: رفاقتو تو چی میبینی؟ یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد! گفت چطو؟ چون دستاشو توی دستات گذاشت و طنابشو دور گردنت، جای طنابِ دار! یک نگاه میخی بهم کرد و یکدفعه زد زیر خنده؛ قهقهه پشت قهقهه؛ برگشت گفت: همیشه از بازی باهات لذت میبردم، همیشه میدونی چی باید بگی و چی دوست دارم بشنوم، درست برعکس پدرم؛ به جای اینکه بشینه و ازم واسه خاطر یک عمر تاوان عذرخواهی کنه، به دست و پام افتاده بود و التماسمو میکرد تا زنده بمونه؛ یک لحظه هاجواج نگاش کردم و گفتم: پدرت؟! مگه... آره پدرم؛ فکرشو نمیکردی نه؟ میدونی، اون یک خائن بود، یک خائن بالفطره؛ مادرم واسه خاطر اون عوضی خودشو کُشت...