بعضی شرایط تو زندگی پیش میآد تا به آدما بفهمونه، بعضی اشتباهات تنها یک فُرصته؛ فُرصتیه که تو با سَهلانگاریا و بیتوجهیات به رقیبت میدی تا اون با شرایطی که دچارشه کاری کنه که تو یک قدم به سمتِ درّهای که تمام عُمرت ازش واهمهداشتی هدایت شی؛ مَن عمق این درّهها رو دیدم، مَن با همهی وجودم طعمِ تَلخ سُقوط رو چشیدم، حتی در پایینترین نقطهای که حتی چشمها هم قادر به دیدن اون نیستن، من زمینِ گرم رو فهمیدم، اما با همه این شرایط باز هم ایستادم و باز هم دوباره با همهی وجودم جنگیدم؛ به دنیا نیامدم که به واژهی مُضحکی به اسمِ شکست فکر کنم، بلکه به دنیا اومدم که با همهی بالا و پایینهای زندگیم به سمتِ چیزی برم که همیشه داشتنش رو توی دلم صیقل دادم؛ مَن هنوزم به اهدافم فکر میکنم، مَن هنوزم با جدّیت به سمتِ چیزی که میخوام پیش میرم، با اینکه هیچوقت هیچکسی نبود که صادقانه بهم بگه میتونی از پسش بربیای اما با این وجود با همهی کاستیها دلاورانه جنگیدم، اونقدر که دیگه نه دَستام واهمهای از تیغ دارن و نه مَغزم واهمهای از تیر! شاید اون دنیا رو نتونم خالصانه برای خودم بسازم اما قول میدم وقتی تَنم رَفت زیرِ خاک، بعد از تجزیهی کَفنم، جزوی از طلا باشم نه جزوی از خاک! برای رسیدنِ اونروز خالصانه تلاش خواهم کرد...