چگونه توصیفت کنم، وقتی برق نگاهت اینگونه سَخت، هوش از سرِ مَدهوش من بُرده است؛ چگونه به زبان جاریات کنم، وقتی سیاهیِ چشمانت اینگونه سَخت نفس از جانِ بیجانم بُریده است؛ و چگونه کِلکِ دستانم را آغشته کنم، وقتی جوهرهی وجودت اینگونه سَخت تقدیر سفیدبختانهی زندگیم را بسان شب حکاکی کرده است. میخواهم جارت بزنم؛ میخواهم نَنگآورترین پادشاه زمانه شَوم و صَد هیچ مغلوب رعد و برق نگاهی شَوم که امپراطوری قلبم را به جهنمی سوزناک مبدل کرده است؛ میخواهم همانندِ کودکی هشت ساله، دیوانهوار دَر پسِ کوچه پَسکوچههای خیابان بِدَوَم و تِیلههای گِرد و تیرهی چشمانت را در دست، به رخ عالم و آدم و خُدای بیهمتایم بِکشم، کُفر بگویم و کافر شوم و سجده کنم به مَلکوتی، که به جای سیاهیِ خانهاش، تیرگی چشمانت را درون خاطرِ خستهام بیداد کرده است. و اینگونه سَخت، من مستاصل نگاهی مَستم که ناخودآگاه مرا طعمهی گردابِ عظیمی کرده است؛ گردابی که داوطلبانه غرق در احساس آنم و برای رهایی از آن، دست به هیچ تقلایی دراز نمیکنم؛ گردابی که میدانم مرا به سوی سقوطی ابدی فراخوان میکند، سقوطی که ناعادلانه از مَن، مَنِ دیگری میسازد! و چه سقوطی شیرینتر از این، وقتی ارمغانش، جامجهانیِ چشمهایت باشد.
جهت شرکت در این چالش، با بالاترین احترامات، دعوت میکنم از دو دوستِ ارزشمند، حوایعزیز (دختری از نسل بهشت) و یاسونِ گرانقدر (پسری از دیار مریخ)