شب بود؛ باران به آرامی می‌بارید و شیشه‌های معبد را خیس می‌کرد؛ قهرمان طبق عادت همیشگیش در کنارِ پنجره ایستاده بود و مثلِ همیشه به زوال آسمان در آن شبِ سردِ پاییزی نگاه می‌کرد. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود و هیچ‌کس حرفی به میان نمی‌آورد. کاهن بزرگ که از وضعیت موجود کلافه شده بود سکوت را شکست و با حالت متشنجی گفت: این دیگر چه وضعیتی است؛ ما باید پیش از گذشته حواسمان به مردمانِ بیچاره باشد؛ آنها هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید و همه امیدشان به ماست؛ باید فکر چاره ای کرد تا هر چه زودتر... قهرمان میان حرف‌های کاهن بزرگ پرید و با خونسردی همیشگی گفت: ما هر چی در توان داریم برای این مَردم می‌گذاریم، این‌دفعه دیگر نمی‌گذارم که حتی یک‌نفر هم طعمه‌ی زامبی‌های کریه‌ی روزگار شود، ما این‌جا جمع نشدیم برای یک مهمانی یا خوش‌گذرانی، لااقل تا وقتی که وجود زامبی‌ها در کنارِ قبیله‌ی ما حکم فرماست هیچ جایِ‌خوشی وجود ندارد، وگرنه فردایمان را باید برای سوگواریِ یکی از رفتگانمان به پایان برسانیم.

دکتر که سرش در پیِ آخرین تحقیقاتش گرم بود و با دقت تمام دفترچه‌اش را پُر می‌کرد، رو به کاهنین معبد کرد و گفت: من به تازگی به کشف بزرگی دست یافته‌ام؛ یک گیاهِ کمیاب به نام سینگ‌سینگ در کوه‌های مرتفعِ بالای تپه رشد می‌کند که وجود این گیاه خیلی برای درمانِ سریعِ زخم‌ها موثر است، تنها مشکلی که این‌جا وجود دارد این است که بدست‌آوردن این گیاه کارِ راحتی نیست، زیرا که در خطرناک‌ترین درّه‌های موجود رشد می‌کند و نیاز به یک فردِ چابک برای جمع‌آوری این گیاهان دارویی داریم.

کاهن یِن‌یِن که برایِ جمع‌آوریِ چوب در دل تاریکی رفته بود، وارد معبد شد و چوب‌ها را در کنارِ در قرار داد. کاهنِ‌بزرگ رو به کاهن یِن‌یِن کرد و با تَشّر به او گفت: چرا این‌قَدر دیر کردی؟ مگر نمی‌دانی که زامبی‌ها دنبال فرصتی می‌گردن تا ما و مردمان ما را از بین ببرند؟ چرا این‌قدر نسبت به وظایفت سهل‌انگاری می‌کنی؟ تا کی باید حواسم به بیخیالی‌های تو باشد؟ من آخر از دستِ کارهای تو دِق خواهم کرد!
- چکار می‌کردم؟ مگر نمی‌بینی که هوا چطور بارانی است؟ هیچ فکر کردی چطور می‌توانم در این وضعیت اسفبار چوب خشک جمع‌آوری کنم؟ تو اگر جای من بودی تا سپیده‌ی صبح هم برنمی‌گشتی! پس انرژیت را برای کسِ دیگری نگه‌دار که از شدتِ خستگی حوصله‌ی شنیدنِ غُرغُرهای تو را ندارم! 
یِن‌یِن خَم شد و چوب‌ها را بلند کرد و به سمت شومینه روانه شد تا آتشی را که هر لحظه در حالِ خاموش شدن بود، احیا کند. دکتر هم از جایش بلند شد و رو به افراد حاضر کرد و گفت: چند لحظه برای تنفس می‌روم و می‌آیم.

چند ثانیه‌ای از رفتنِ دکتر نگذشته بود که ناگهان صدای داد و فریادهایش از پشتِ درهای معبد شنیده شد؛ قهرمان سراسیمه از دَرِ مَعبد بیرون رفت تا دکتر را از مرگِ حتمی نجات دهد؛ با خروج قهرمان از مَعبد، زامبیِ دیگری با شکستنِ شیشه به داخل پرید و به سمتِ کاهنِ‌بزرگ حمله‌ور شد؛ کاهنِ‌بزرگ که زیر بدنِ سنگینِ زامبی در حالِ له‌شدن بود تمام زورِ خود را بکار گرفت تا زامبی نتواند گلوی او را پاره کند؛ در میانِ این کش‌مَکش‌ها کاهن یِن‌یِن با چوبِ کلفتی که برای گرم کردن شومینه جمع‌آوری کرده بود مُحکم به پشتِ زامبی ضربه وارد کرد، زامبی رو به کاهن یِن‌یِن کرد و از روی کاهنِ‌بزرگ بلند شد و برای کشتنِ یِن‌یِن به سمتِ او پرید، کاهن یِن‌یِن و زامبی در کنار شومینه در حال دست و پا زدن بودند، کاهنِ‌بزرگ هم از شدتِ ترس مانندِ مترسکی خشک در جای خود نشسته بود و هیچ‌کاری نمی‌کرد؛ یِن‌یِن دست به سمت شومینه برد و خاکستری را در مشت گرفت و به صورتِ زامبی زد، ناگهان زامبی که از برخورد خاکستر به چشم‌هایش از خود بی‌خود شده بود، زوزه‌کشان از روی کاهنِ بلند شد و به‌سرعتِ‌هرچه‌تمام از پنجره‌ی معبد به بیرون پرید و در میانِ سیاهیِ‌شب ناپدید شد.

هیچ‌کس نمی‌توانست وضعیتِ موجود را تجزیه و تحلیل کند؛ کاهن یِن‌یِن از جایش بلند شد و سراسیمه به بیرون دویید؛ بویِ آزار دهنده‌ی خون تمام حیاطِ مَعبد را پُر کرده بود؛ دکتر زنده بود و جراحتِ خیلی بدی برداشته بود و قهرمان غرورآفرین‌تر از همیشه رویِ سینه‌ی زامبیِ قربانی شده نشسته بود و به آسمانِ در حال زوال نگاه می‌کرد...

الگوی اول داستان زامبی بازی - به قلم سال 1392
پست مرتبط: