ساعت دوازده نیمه‌شب

صدایِ داد و فریاد از داخلِ معبد شنیده می‌شد... اتاقِ به هم ریخته و شیشه‌های شکسته... و جاقرصیِ خالی که در کناری افتاده بود...

کاهن با چاقویی دَر دَست مانند دیوانه‌ها در داخلِ اتاقش به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و چاقویش را در هوا تکان می‌داد و بلند فَریاد می‌زد: از مَن دور شوید... از مَن دور شوید شیاطین پَست فِطرت... حالم از وجود شما به هم می‌خورد... از مَن دور شوید...

گیلبرت کشاورز که در آن حوالی در حال گذر کردن بود، متوجه فریادهای کاهن بزرگ شد، پس سراسیمه به سمت معبد دوید و به سمت داد و فریادها حرکت کرد. صدا از بالا بود؛ از داخلِ اتاقِ کاهن؛ او به سمتِ دَر رَفت و بی‌آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است سریعا دَر را باز کرد؛ یک آن نفهمید چه اتفاقی افتاده است؛ دردِ عجیبی را در قفسه‌ی سینه‌ی خود اِحساس کرد؛ ضعف تمامِ وجودش را گرفت و چِشمانش به طرزِ عجیبی سیاهی رفت؛ بیشتر دقت کرد، صدای نفس‌های پی‌درپیِ کاهنِ بزرگ و چاقوی بزرگی که در قفسه‌ی سینه‌اش فرو رفته بود؛ این‌جا بود که دست‌های خونینِ کاهن، می‌توانست همه‌چیز را بیش از پیش روشن کند...

الگوی سوم داستان زامبی‌بازی – به قلم سال 1392

پست مرتبط: