آفتاب، بار دیگر طلوع می‌کند و رُخ دیگری، درون آینه‌ی شیشه‌ای پدیدار می‌گردد. آینه می‌خندد و رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید. آینه این‌بار بلندتر می‌خندد و رخ بی‌توجه به واکنش او، دیگری را درون آینه‌ی شیشه‌ای بیداد می‌کند. آینه به سخن می‌آید، دست به گریبان دیگری می‌برد و با فریاد بیداد می‌کند: "با من بخند، با من حرف بزن؛ این سکوت کذاییت مرا تا سر حد مرگ، دیوانه می‌کند؛ چیزی بگو که صدای خسته‌ات را کم دارم"، رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید، آینه به خشم می‌آید و دیگری را دست به گریبان تکان می‌دهد؛ فریاد می‌کشد: "با من حرف بزن، با من چیزی بگو"، دیگری به خشم می‌آید و انگشتان گره کرده‌اش را درون سینه‌ی بلورینش فرود می‌‌آورد؛ رخ می‌شکند و آینه تیکه و پاره بر زمین می‌ریزد؛ خون می‌چکد و زمین غرق در خون و بی‌آلایشی می‌شود؛ آینه این‌بار می‌گرید و سکوت این‌بار می‌شکند و این‌بار مغز به‌ جای روح و زبان به جای چشم سخن می‌گوید: "کم دارم؛ جای گلوله‌ات را، درون مغز تو خالی‌ام".