مَنم و یک چمدانِ بُزرگ پُر از دوست داشتنت، مسافرِ راهیم که مَقصدی ندارد، زُل زده به یک نُقطه، به محلی نامعلوم که نگاهِ سَردت را به خاطرم می‌آورد. مَنم و یک شبِ پاییزی و دَستانی سَرد، گرمایی که به فَراموشی آرام می‌رود، پِلک می‌زنم که بِدانی وقتِ رَفتن است، مُرده‌ای که هَرگز مرا به یاد نمی‌آورد. منم و یک دلِ سیر پُر از دِلخوشی، آمده‌ام که قَلبت را نشانه روم، دستانِ سَردم را چه کسی نادیده گرفت، بیچاره منم که دیوانه می‌روم. هیچ‌چیز نگو که وقتِ رَفتن است، آرام می‌روم که ندانی کِی رفته‌ام، بعد از تو دیگر این دِل، دِل نَشد، فردایی که دیروز را به خاطرم ‌می‌آورد. مَن مُرده‌ام، دیروزم را ببین، هر روز به همین مِنوال سَخت می‌گذرد، گفتن چه فایده این دِل که مُرد، مُرده‌ای که مَرگ را به خاطرم می‌آورد.