هوای گرمُ، سایهی درختُ، بَعدازظهرِ تکراری؛ سیگار رو لبمُ، سَرَم توی دستام جا خوش کرده بودند؛ اینقدر ترافیک فکری توی سرم ویراژ میداد که دلم میخواست کل روز رو پاکت به پاکت و ثانیه به ثانیه توی همین هوای گرم و بَعدازظهر سگی جا خوش کنم؛ سنگینی سَرَم بیشتر از سنگینی افکارم روی دستام فشار وارد میکرد و هیچچیز نمیتونست به جز لول نخ کردن و دود کردنِ تک به تکِ سیگارهای کثیفِ توی پاکت، حال دلم رو بهتر کنه. انگار که با خودم لج کردم؛ انگار که منتظر کسیم تا بیاد و بهم بگه: "اینقدر سیگار نکش" تا با غصب تمام، مشتای پر از نفرتم رو توی دندوناش خورد کنم؛ انگار که با عالم و آدم پدرکشتگی دارم و یک بدبینی پستی رو نسبت به تک تکشون یا همه دارم. دارم میمیرم از سردرد و حس میگرنیهای روی تخت بیمارستان رو دارم، حس خط صافه نوار سفید قلبی رو، که هر چی بیشتر جلو میره، بیشتر این دید رو به اطرافیان میده که دیگه امیدی براش نیست. آهای تو که امید داری به زندگیت، هی شوک امیدت رو محکم به سینههای من نزن، شاید این حرکت نقطهی روشنی برای زنده کردن دوبارهی مردهها باشه، اما اون فکری که توی سرت داری جولان میدی شامل حال و روزِ دل من نمیشه، چون آدمی که توی گور دنبالش میگردی خیلی وقته که از اینجا رفته؛ من همون مردهی متحرکیم که بی نفس و بی امید به زندگیش ادامه میده، مثل مسخ شدهای که به جز زل زدن به نقطهای نامعلوم و فدا کردن خودش برای آرمانها و آرزوهاش، کار دیگهای از خودش و دلش ساخته نیست. پس هر چقدرم که بگی نکش، هیچ توفیری به حال و روزِ خرابِ من نداره؛ چون این همون چهارچوب زندگیِ منه؛ یک صندلی خالی، یک بعدازظهری تکراری و پاکتهای که هر روز بیشتر از قبل، تبدیل به لاشههای سوخته میشن و هرگز تمومی ندارند.