پَرده‌ها رو کنار نزن؛ من همونیم که با رضایتِ خاطر تاریکی رو انتخاب کرد؛ بی‌حرکت یک‌جا واینستا، صدای موزیک رو بالا ببر که این‌جا فی‌الواقع قلبی به سختی درد داره جون می‌ده! دروغ چرا، به طرز عجیب و خاصی رسیدم به اوج خنثایی؛ دارم توی درون خودم به فراموشی سپرده می‌شم؛ نمی‌دونم کجای این داستان به خواب عمیقی فرو رفتم اما من همونیم که تصمیم گرفت از تاریکی به درونِ روشنایی خیره بشه! زندان در اَصل جائی نیست که با عدالت حبست کنند، زندان در واقع جاییه که خودت با دستای خودت خودتو حبس می‌کنی؛ زندانی اُمید داره به آزادی اما گوشه‌گیر توی خلوتِ دِلش به همه‌چی فکر می‌کنه الی آزادی! خدایا به درونِ تاریکیم بیا که این‌جا قلمرو سردِ منه، خالی از گرمای وجودت، بیا و سخت منو در آغوش بگیر، می‌دونی که نمی‌خوام توی این سرمای اَبدی به بادِ فنا سپرده بشم... آسمون می‌باره سخت و چشما لبریزه از حسِ تلخِ عاشق شدن، می‌بارم نرم روی آخرین برگِ دفترِ نقاشیم، باور کنی یا نه دیگه هیچ اُمیدی نیست؛ هیچ اُمیدی...