حسم مثلِ حسِ یک پیرمرده خسته است؛ خسته با یک لیوان قهوهی تلخ، با یک نخ سیگار گوشهی لب، با یک پتوی گرم روی پاهای سَرد، زُل زده به شومینهی گرم و لَمداده به صندلیِ چرمیِ نَرم که صدای ثانیهها رو تیکبهتاک میشنوه و نزدیکشدنِ لحظههای آخرِ مرگشو طلب میکنه!
حسم مثلِ حسِ مُزخرفِ یک مالباخته است؛ نشسته توی حمومِ گرم و لمداده به وانِ پُر از آبِ ولرم، زُلزده به لامپِ محوِ پُشتِ بُخار و بُریده از دنیای سَرد و مَحال، که تیغِ اِصلاح رو توی دَستاش بازی میده و به لحظههای آخرِ مَرگش فکر میکنه!
بُریدم از این دنیا که اول و آخرش یک حرفه: "مرگ"، بُریدم از این دنیا که طعمِ همهی بَدبختیهاش یک سَبکه: "تلخ"، بُریدم از این دنیا که هیچچیش رو روال نیست و دِلشِکستن به شکلِ غریبی توش یک دَرده! هیچوقت نتونستم یک زندگیِ ایدهآل رو برای خودم بسازم، دست روی هر کسی گذاشتم دقیقا جوابِ آخرش یکچیز بود: "طَرد"، دیگه به جایی رسیدم که حسِ یک معادلهی هزارمجهولی رو دارم که نه خودم حوصلهی حلشو دارم و نه کسی خیالِ حَلشو توی سَر داره! بابا همیشه میگفت: "با همهی وجودت بخند که زندگی فقط صدسالِ اَولش سَخته!"، ما که یک عُمر خندیدیم چیزی عایدمون نشد، اما تو نااُمید نشو، بخند که زندگی هیچجاش آسون نیست، تا آخرین ایستگاهش یک سَمته!
البته سخته ولی نه دیگه این مدلی :دی