فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

بَرّه

تو فکرت چی می‌گذره به جز دوز و کلک؟ نقشه می‌کشی، مُهره می‌چینی، انگار که زندگی واقعا یک بازیِ شَطرنجه، کیش نکنی مات می‌شی، نه فقط مات، زندگی همینه، کیش و مات! باید فرار کنی از چیزی که گرفتارشی، هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ این‌که به چشم ببینی مرگ توی دو قدمی‌ته، اما بیخیال اون کسی می‌شی که روزی فکر می‌کردی برات باارزش‌ترینه، باید نجاتش بدی، اما رهاش می‌کنی و زندگی خودت رو دو دستی می‌چسبی، چون به خودت همیشه این حق رو می‌دی که تنها تویی که سزاوارِ زندگی کردنی؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ وقتی زیر آوار می‌مونی و دستت رو برای همشون دراز می‌کنی، به سمت اونایی که مدیونِ دستاتن، به چشم می‌بینی که چطور همشون می‌ذارن و می‌رن و در نهایت بی‌رَحمی نادیدت می‌گیرن؛ اون‌ها یک مُشت آدمِ بی‌ارزشن، مگه نه؟ اون گُرگی که امروز دندون تیز کرده واسه کُلِ گلّه، روزی همون چوپانی بود که خودش رو موظف به نگهداری از این گلّه می‌کرد اما، رفتار پَستِ همه‌ی اون گوسفندا به همچین آدمی ثابت کرده که خودت رو برای عالم و آدم حلوا حلوا هم کنی، آخرشم دستت رو گاز می‌گیرن و در اوجِ ندیدن، بیخیالت می‌شن و تو رو زیرِ همون آوار رهات می‌کنن! همون دستا، همون آدما، حتی باارزش‌ترینشون. گریه کن؛ هر چقدر دوست داری اشک بریز و گریه کن؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟

خد

دُرست در راستای پنجره‌ی چوبی‌ِ اتاقمان، چند فوت آن‌ورتر، مغازه‌ی گُل‌فروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونه‌هایی کم‌وبیش کک‌ومَک و لبخندِ زیبایی که دندان‌های سفیدِ چیدمان‌شده‌اش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبح‌گاهی درب مغازه را باز می‌کند و گل‌های رنگارنگش را به نشانه‌ی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه می‌چیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم می‌کند. از لهجه‌ی غلیظِ اُتریشی‌اش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گل‌هایم احساس کرده‌ام؛ آخر درون آن کوچه‌ی خلوت که گاهی کسی از آن عبور می‌کند چه نگاه غریبی به جز نگاه او می‌تواند آن‌قدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را می‌گیرم جوری نگاهش را از من می‌دزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بوده‌ام که او را بی‌مهابا دزدکی نشانه رفته‌ام. حال این‌ها به کنار...

به تازگی دُچارِ یک حسِ غریبی شده‌ام، یک بیماریِ نادر؛ درون قابِ هرکس که نگاه می‌کنم انعکاسِ رخسارِ تو را برایم دربردارد؛ به آن دخترکِ گُل‌فروش، به آن پیرزنی که هر روز از کنارِ درب خانه‌امان رد می‌شود، به آن کودکی که گاهی به درونِ پارک نزدیک خانه‌مان می‌رود و گاها با توپش بازی می‌کند، حتی به قُمری‌هایی که به تازگی نزدیک پنجره‌ی اتاقمان جاخوش کرده‌اند. دروغ چرا؟ می‌ترسم... می‌ترسم از آن روزی که جلوی آینه‌ی قَدی بیاستم، شانه چوبیت را به دست بگیرم و به موهایم بکشم، رژ و سرمه‌ی چشم‌هایت را به صورتم بزنم، لباس‌هایت را به تن کنم، و همانندت بر روی صندلی گهواره‌ای بنشینم و فراموش کنم، دُخترک گل‌فروشی بوده است، پیرزنی وجود داشته است و یا طفل خردسالی در این نزدیکی بازی می‌کرده است. حتی می‌ترسم از آن روزی که من تبدیل به تویی شوم و فراموش کنم، دیگر مَنی بوده است، دیگر رُزهایی وجود داشته است و دیگر قلبم از نبودنت نگیرد و دیگر هرگز، دلم برایت تنگ نشود.

گجسته

غروبِ پاییزی هم هوایِ خسته و بارانیِ دلِ غمگینِ من است، آنگاه که کاسه‌ی برگشتن‌ات، زیر بارانِ سیل‌آسای پاییزی، همچون کاسه‌ی صبرِ دلم، هر لحظه لبریز و لبریزتر می‌شد و سوء‌قصدِ رفتن‌ات، درون اتوبوسِ شیشه‌ای، هر لحظه از من و قلبِ نداشته‌ام دور و دورتر. این چه عشقی است که هر لحظه نبودن‌اش را زیر گوش باد فریاد می‌زنم و این چه عذابی است که با هر قدم برداشتن‌اش، روح و جسم و قلب و فکر و خنده‌هایم را با خود به حراج ابدی می‌برد و منِ عریان شده‌ی مفلوکِ زمین خورده را، درون شهرِ بی‌کسی‌هایم رها می‌کند. این چه ماتمی است که دیگری می‌بیند و می‌پندارد که چه آرامش عجیبی درون آن نهفته است، به ناگاه دست بالا می‌برد و بودنش را طلب می‌کند و نمی‌داند، آرامشی که تمام این سال‌ها از من به ناگاه تراوش ‌شده است، آرامش ابدیِ شهرِ سوخته‌یِ قلبِ من است؛ شهرِ نفرین شده‌ا‌ی که هیچ سکنه‌ای حاضر به زندگی کردن در آن نیست؛ حتی برای چند ثانیه!

نسخ

هوای گرمُ، سایه‌ی درختُ، بَعدازظهرِ تکراری؛ سیگار رو لبمُ، سَرَم توی دستام جا خوش کرده بودند؛ اینقدر ترافیک فکری توی سرم ویراژ می‌داد که دلم می‌خواست کل روز رو پاکت به پاکت و ثانیه به ثانیه توی همین هوای گرم و بَعدازظهر سگی جا خوش کنم؛ سنگینی سَرَم بیشتر از سنگینی افکارم روی دستام فشار وارد می‌کرد و هیچ‌چیز نمی‌تونست به جز لول نخ کردن و دود کردنِ تک به تکِ سیگارهای کثیفِ توی پاکت، حال دلم رو بهتر کنه. انگار که با خودم لج کردم؛ انگار که منتظر کسیم تا بیاد و بهم بگه: "اینقدر سیگار نکش" تا با غصب تمام، مشتای پر از نفرتم رو توی دندوناش خورد کنم؛ انگار که با عالم و آدم پدرکشتگی دارم و یک بدبینی پستی رو نسبت به تک تکشون یا همه دارم. دارم می‌میرم از سردرد و حس میگرنی‌های روی تخت بیمارستان رو دارم، حس خط صافه نوار سفید قلبی رو، که هر چی بیشتر جلو می‌ره، بیشتر این دید رو به اطرافیان می‌ده که دیگه امیدی براش نیست. آهای تو که امید داری به زندگیت، هی شوک امیدت رو محکم به سینه‌های من نزن، شاید این حرکت نقطه‌ی روشنی برای زنده کردن دوباره‌ی مرده‌ها باشه، اما اون فکری که توی سرت داری جولان می‌دی شامل حال و روزِ دل من نمی‌شه، چون آدمی که توی گور دنبالش می‌گردی خیلی وقته که از اینجا رفته؛ من همون مر‌ده‌ی متحرکیم که بی نفس و بی امید به زندگیش ادامه می‌ده، مثل مسخ شده‌ای که به جز زل زدن به نقطه‌ای نامعلوم و فدا کردن خودش برای آرمان‌ها و آرزوهاش، کار دیگه‌ای از خودش و دلش ساخته نیست. پس هر چقدرم که بگی نکش، هیچ توفیری به حال و روزِ خرابِ من نداره؛ چون این همون چهارچوب زندگیِ منه؛ یک صندلی خالی، یک بعدازظهری تکراری و پاکت‌های که هر روز بیشتر از قبل، تبدیل به لاشه‌های سوخته‌ می‌شن و هرگز تمومی ندارند.

تواهی

آفتاب، بار دیگر طلوع می‌کند و رُخ دیگری، درون آینه‌ی شیشه‌ای پدیدار می‌گردد. آینه می‌خندد و رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید. آینه این‌بار بلندتر می‌خندد و رخ بی‌توجه به واکنش او، دیگری را درون آینه‌ی شیشه‌ای بیداد می‌کند. آینه به سخن می‌آید، دست به گریبان دیگری می‌برد و با فریاد بیداد می‌کند: "با من بخند، با من حرف بزن؛ این سکوت کذاییت مرا تا سر حد مرگ، دیوانه می‌کند؛ چیزی بگو که صدای خسته‌ات را کم دارم"، رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید، آینه به خشم می‌آید و دیگری را دست به گریبان تکان می‌دهد؛ فریاد می‌کشد: "با من حرف بزن، با من چیزی بگو"، دیگری به خشم می‌آید و انگشتان گره کرده‌اش را درون سینه‌ی بلورینش فرود می‌‌آورد؛ رخ می‌شکند و آینه تیکه و پاره بر زمین می‌ریزد؛ خون می‌چکد و زمین غرق در خون و بی‌آلایشی می‌شود؛ آینه این‌بار می‌گرید و سکوت این‌بار می‌شکند و این‌بار مغز به‌ جای روح و زبان به جای چشم سخن می‌گوید: "کم دارم؛ جای گلوله‌ات را، درون مغز تو خالی‌ام".

زرکُشت

مَن پُر از بُغضم؛ می‌شنوی صدای هق‌هق‌های شبانه‌ام را، صدای شیون‌های زهرآگین زنانِ وطنم را، صدای سکوت‌های بی‌بدیل هم‌وطنانم را، صدای زیرِ تب سوختن‌های مردان وطنم را، که چگونه چنگ می‌کشد چنگ، گلوی نازکِ بدنم را، که چگونه می‌فشارد قلبِ خسته‌ی بی‌توانم را، که چگونه می‌کُشد نگاه‌های پُرخواهش و معصومانه‌ام را، که چگونه می‌دَرَد افکارهای بیدار و آرمان‌گرایانه‌ام را؛ می‌بینی که چگونه می‌کِشم در بَغَل زانوهای بی‌رَمقم را، چگونه می‌خورم نفرت ِچندین و چندساله‌ام را، چگونه می‌کِشم در گلو زبانِ پُر‌کنایه‌ام را، چگونه‌ می‌بینم نابودیِ ذره ذره‌ی خاکِ وطنم را...

    "به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر سَر برآرد ز خاک، اگر باز پرسد ز ما چه شد دینِ زرتشتِ پاک؟ چه شد مُلکِ ایران‌زمین؟ کجایند مردانِ این سرزمین؟ چرا حالِ ایران‌زمین ناخوش است؟ چرا دُشمنش این چنین سَرکش است؟ چرا مُلک تاراج می‌شود؟ جوان‌مرد مُحتاج می‌شود؟ بگو کیست این ناپاک مَرد که بر تختِ مَن این‌چنین تکیه کرد!"

قمع

بی‌حوصله‌تر از همیشه مَشعلِ در حالِ سوختن را در درونِ دستانش می‌گیرد و پله‌های نمناکِ قدیمی را یک‌به‌یک به سمتِ پایین طی می‌کند. به محیطِ هم سطح که می‌رسد جلوی درب پوسیده‌ی قدیمی می‌ایستد، نفسِ عمیقی می‌کشد و سینه‌اش از رُطوبت نمناکِ زیرزمین پُر می‌شود. دستِ دیگرش را بلند می‌کند و دستگیره‌ی فلزیِ سردِ زنگ‌زده را درون دستانش می‌فشارد و با آخرین رمقی که درون وجودش باقی‌مانده آن را می‌چرخاند. دربِ پوسیده نم‌نمک باز می‌شود و صدایِ گوش‌خراشِ لولاهای فلزی محیطِ تاریکِ زیرزمین را پُر ‌می‌کند. نورِ مَشعل آرام آرام درونِ تاریکی نفوذ می‌کند و در انتهایی‌ترین جایگاه این دخمه، دست از پیش‌روی برمی‌دارد. جلوی دَرب، زیر چهارچوبِ پوسیده می‌ایستد و به آخرین موجودِ باقیمانده درونِ این سیاه‌چاله خیره می‌شود؛ به کسی که آخرِ این اُتاق زانوی بی‌جانش را در آغوش گرفته و به طرز شگرفتی با تاریکی این اُتاق قدیمی خو گرفته است؛ صورتِ ماسیده‌اش مشخص نیست، انگار که آن را بینِ پاهایش حبس کرده است، کمی دقیق‌تر می‌شود و شواهد صحت این اِدعا را تصدیق می‌کند. 

سُکوت طولانی‌تری بین آن دو شکل می‌گیرد و ناگهان صدای ضعیف‌تری سکوتِ هزاران‌ساله را می‌شکند، صدایی که آرام آرام می‌گوید: "حسِ مَقتولی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ گلوله‌ای چند از کُلتِ کمری به قتل رسیده و آخرِ پرتگاهی به فراموشی سپرده شده است؛ حسِ مَفلوکی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ تازیانه‌ای چند از سگکِ کمربندِ پدر به سیاهی کشیده شده و درونِ اُتاقش به حبسِ ابدی محکوم شده است."، سکوت می‌کند، دیگری سکوت را می‌‌شکند: "فابر، نمی‌خواهی تمامش کنی؟"، صدای ضعیف‌تری ادامه می‌دهد: "فقط برو و درب را پُشتِ سَرت ببند و هرگز برنگرد، من سال‌هاست که دیگر مُنتظرِ آمدنِ کسی نیستم"، دیگری لبخندی می‌زند، می‌خواهد چیزی بگوید اما صدای ضعیف‌تر میان کلماتش می‌پرد و می‌گوید: "فقط برو، و هرگز برنگرد...". دیگری خیره می‌شود و نفسِ عمیق‌تری می‌کشد. صدای قژقژِ لولاهای درب به گوش می‌رسد و درب کهنه به آرامی بسته می‌شود، و این‌بار اُتاق هزاران ساله برای آخرین بار، درونِ تاریکی خویش به فراموشی سپرده می‌شود.

کماسی

در زندگیِ شخصیم، هیچ فردی نبود است تا به من بگوید: "تو می‌توانی؛ تو از پسش برمی‌آیی؛ من در تو می‌بینم که چقدر انسان توانایی هستی؛ من به توانایی‌هایت از صمیم قلبم ایمان دارم"، هیچ فردی نبوده است تا دلگرمی و پشتوانه‌ام باشد تا به من بگوید: "به جلو حرکت کن، من همیشه کنارت هستم؛ تا آخرین نفس پشتت هستم؛ تا آخرین قدم پا به پایت هستم؛ تا من را در زندگیت داری، غم نداشته باش"؛ نه آنکه نبوده‌اند، بوده‌اند، اما آنها خانواده‌ام نبوده‌اند؛ نه پدرم بود، و نه مادرم، و نه حتی خواهر و یا برادرم؛ تنها یک مشت انسان غریبه بوده‌اند که حرف‌هایشان و کلمات‌شان هیچ وقت جای کاستی‌های پدر و مادر را پُر نمی‌کردند؛ حتی نمی‌توانستم به راست و یا دروغ بودنِ حرف‌هایشان ایمان داشته باشم و تنها چیزهایی که می‌توانستم در مقابل این کلمات از خود بروز دهم، کلمات کلیشه‌ای از این قبیل بود: "ممنونم از اینکه هستی و ممنون‌تر از آن، از اینکه کنارمی؛ ممنونم از اینکه به من قوت قلب می‌دهی؛ ممنون برای همه چیز؛ خداوند را شاکرم از اینکه دوست خوبی مثل تو را به من هدیه کرد؛ ممنونم از اینکه به من انرژی می‌دهی"، اما زمانی که دوباره تنها می‌شدم و ثانیه‌ها می‌گذشت، باز هم دوباره به حالت قبل باز می‌گشتم و دوباره در اتاق حزن و اندوهم پناه می‌بردم، اتاقی که هیچ ایمان و باور قوی در آن وجود نداشت تا به من این قوت قلب و اعتماد به نفس درونی را هدیه دهد که من هم می‌توانم از پس تمام آرمان‌های زندگیم بر بیایم.

تنها چیزهایی که باعث می‌شد باز هم سرپا باشم و قوی بیاستم باورهای هرچند واهی خودم بوده که هر چند وقت یک‌بار در درونم می‌شکست و مجبور می‌شدم دوباره یکی دیگر را از نو بسازم. من هنوز هم زنده‌ام و هنوز هم‌ نفس می‌کشم و احساس می‌کنم تنها دروغ‌هایی که همیشه می‌شود از صمیم قلب باورشان کرد دروغ‌هایی هستند که پدر و مادر به خورد کودکشان می‌دهند؛ دروغ‌هایی که از صمیم قلب می‌توان دوستشان داشته باشی. حتی اگر این کلمات راست بوده باشند و از دهان پدر و مادر خارج نشوند، هیچ‌وقت نمی‌توانند بتی را از تو بسازند که یک پدر و یا مادر از تو می‌سازند. حتی اگر تمام دنیا بسیج شوند و شهادت دهند و به تو بگویند: "ما از صمیم قلبمان، صادقانه تو را باور داریم"، باز هم احساس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؛ انگار که هیچ‌چیز، هیچ‌وقت سرجایش نبوده است، مثال هیچ‌کسی که هیچ‌کس نتوانست جای خالی آن را به دلخواه پُر کند...

غائله

باور تو چیست، از واقعیتی که حقیقت است اما به یک‌باره برای تو گنگ تلقی می‌شود؛ باور تو چیست، از حرکت آخری که به نفع تو است اما به یک‌باره علیه تو تمام می‌شود. شاید می‌پنداری که مبادا لودگی را پیشه کار خود قرار داده‌ای که این‌گونه سرنوشتی تلخ برای تو رقم خورده است؛ شاید نیز می‌پنداری که مبادا سهوا خبطی کرده‌ای که این‌گونه شاه شطرنجت از یک سرباز فَکَسَنی ضربه خورده است. آری که این‌گونه است سوختن و تن دادن به سرنوشت تلخی که به دستان تو پاره‌پاره شده است؛ آری که این‌گونه است مُردن و جان دادن با تیرِ زهرآلودی که به دستان پلیدِ مَن روانه شده است. بازی را از بالا ببین تا دریابی چگونه فتنه‌ای، تو را گریبان گیر شده است؛ بازی را از سوی دیگر ببین تا دریابی چگونه قلبی، دلتنگِ دیدارِ روی تو شده است. هر چند این پایان بازی است، مُردگی با حرکت آخر تو آغاز شده است؛ هر چند این شروع دیگری است، فتنه‌گر با پایان تو آباد شده است.

هِق

دنیا بوی نااَمنی می‌دهد؛ هر روز انسانی به خاطرِ عقب‌ماندگیِ بعضی‌های دیگر، در گوشه‌ای از این دنیای فانی جان می‌دهد و دست و پا می‌زند و کمی آنطرف‌تر ذهن و روح و جسمِ شَخص دیگری را با خود به دنیایی از پَلیدی می‌برد. هر روز بیش‌تر از قبل سایه‌ی سنگینِ بی‌عدالتی در گوشه‌ای از زندگیِ آدمی سیطره می‌افکند و کمی آنطرف‌تر جسمی به خاطرِ منفی سخن‌گُفتن، طناب‌ِدار و چوبِ‌فَلک را به بدترین شکلِ مُمکن مَزه‌مَزه می‌کند. هر روز در بساطِ مِی نوشی و عَرق‌خوریِ دیگری، به سلامتیِ خیلی‌ها گفته می‌شود و در سلامتی و غم و اندوه، دیگری جامِ سلامت را چشم‌بسته بالا می‌کشد. هر روز چشم‌های بیمارمان چشم از روزِ دیگری باز می‌کند و چشمِ بازکردن به امیدِ دنیای دیگری، قلب‌هایمان را لبریز می‌کند. و من سایه‌ی سَرد و سنگینی هستم که هر روز همانندِ بختک در ذهن و روح و جانِ بیمارت جان می‌گیرد و آنگاست که قُرص‌های مُسکن، بی‌محابا درونِ دست‌های بی‌جانت موج می‌زند و چراغِ سبزِ خاموشی را درونِ وجودت بیداد می‌کند. و من در عجب از این هجومِ غم‌انگیزِ احساسم که چگونه درماندگی را درون ذهنِ بیمارم ریشه می‌اََفکند و من، درمانده از حالِ خرابم، این‌گونه کلماتِ بی‌پایه و اَساس را درونِ گوشِ خسته‌ات جار می‌زنم. آنگاست که سُهرابِ وجودم با تلنگرِ دیگری از خواب بیدار می‌شود و دوباره سُخن‌گفتن را این‌گونه آغاز می‌کند: دستانِ سَردم را چه کسی خواهد شُست، چشمانِ خیسم را چه کسی خواهد دید، وقتی میانِ مَن‌وتو فاصله‌ای هَست غَریب...