سُکوت حکمفرما بود؛ آسمون تازه رنگ شب به خودش گرفته بود و ستارهها به طرز عجیبی توی دلِ تاریکی جولان میدادن و خودنمایی میکردن؛ شَهر پُر بود از آدمای رَنگُورَنگ و نورهای مهتابیِ خیلی قشنگ که از دور شبیه یک تابلوی نقاشی جلوه میکرد و روحمون رو عمیقا نوازش میداد. میتونستم عمیقا باور کنم که مَردم چقدر میتونن توی دلِ این شهر شاد باشن؛ چقدر میتونن بگن و بخندن و با معشوقهی خودشون خوش باشن؛ دستاشون رو به آسمون ببرن و آرزوهای قشنگشون رو حواله خدا کنن و باور کنن که همه چی، چقدر زود درست میشه؛ باور کنن که خدا هواشونو داره و همه چی اونجوری پیش میره که باید باشه. یادمه یک روزی ما هم شبیه همین مَردم بودیم، میدویدیم و قاصدکها رو دنبال میکردیم و آرزوهامون رو زیر گوششون نجوا میکردیم، بهشون میگفتیم: به خدا بگو که ما تا ابد مالِ هَمیم، ما به مثالِ دو کوه پشتِ هَم و به مثالِ دو دوست کنارِ هَمیم، میشینیم با فاصلهی کم و جُم نمیخوریم و با خندههامون سُکوتِ شَهر رو به هم میزنیم؛ اما آخرش چی؟ سالهاست که باد میوزه و بوی عَطرِتو با خودش به اَرمغان میآره؛ سالهاست که اینجا میشینم و این شَهر، خاطِراتتو با خودش به یادم میآره؛ سالهاست که اَشک نمیریزم، نمیخَندم، نمیبینم، که این شب، شبِ بینقطههاست و نبودنت تا اَبد ادامه داره...