فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

شب آرزوها

سُکوت حکم‌فرما بود؛ آسمون تازه رنگ شب به خودش گرفته بود و ستاره‌ها به طرز عجیبی توی دلِ تاریکی جولان می‌دادن و خودنمایی می‌کردن؛ شَهر پُر بود از آدمای رَنگ‌ُورَنگ و نورهای مهتابیِ خیلی قشنگ که از دور شبیه یک تابلوی نقاشی جلوه می‌کرد و روحمون رو عمیقا نوازش می‌داد. می‌تونستم عمیقا باور کنم که مَردم چقدر می‌تونن توی دلِ این شهر شاد باشن؛ چقدر می‌تونن بگن و بخندن و با معشوقه‌ی خودشون خوش باشن؛ دستاشون رو به آسمون ببرن و آرزوهای قشنگشون رو حواله خدا کنن و باور کنن که همه چی، چقدر زود درست می‌شه؛ باور کنن که خدا هواشونو داره و همه چی اون‌جوری پیش می‌ره که باید باشه. یادمه یک روزی ما هم شبیه همین مَردم بودیم، می‌دویدیم و قاصدک‌ها رو دنبال می‌کردیم و آرزوهامون رو زیر گوششون نجوا می‌کردیم، بهشون می‌گفتیم: به خدا بگو که ما تا ابد مالِ هَمیم، ما به مثالِ دو کوه پشتِ هَم و به مثالِ دو دوست کنارِ هَمیم، می‌شینیم با فاصله‌ی کم و جُم نمی‌خوریم و با خنده‌هامون سُکوتِ شَهر رو به هم می‌زنیم؛ اما آخرش چی؟ سال‌هاست که باد می‌وزه و بوی عَطرِتو با خودش به اَرمغان می‌آره؛ سال‌هاست که این‌جا می‌شینم و این شَهر، خاطِراتتو با خودش به یادم می‌آره؛ سال‌هاست که اَشک نمی‌ریزم، نمی‌خَندم، نمی‌بینم، که این شب، شبِ بی‌نقطه‌هاست و نبودنت تا اَبد ادامه داره...


محاکمه

روز قیامته؛ بالای سِن پشت میزِ مُحاکمه ایستادی و مردم رو در روت، سَرِ جاهاشون، روی صندلی‌های سختِ چوبیِ قدیمی نشستن و بدون هیچ حرفی زُل زدن توی چشات. احساس می‌کنی مُحیط برات خیلی سنگینه. می‌خوای نفس بکشی اما هر کاری می‌کنی نفست بالا نمی‌یاد. می‌خوای چیزی بگی ولی واقعا چیزی به ذهنت نمی‌رسه. می‌خوای فرار کنی اما یک ضعفِ مَسخره تمام وجودت رو احاطه کرده. درگیری با احساس خودت و واقعا نمی‌دونی اون لحظه چی می‌خوای. یک آن صدایی افکارت رو پاره می‌کنه و بدون هیچ حرفی ازت می‌پرسه: "چرا؟"، یک لحظه دست خودت نیست، احساساتت با هم درگیر می‌شه، اما تنها یک جواب مسخره به ذهنت می‌یاد و یک پوزخند مسخره می‌شینه روی لبات، انگار که خودت هم به مسخره بودن افکارت پی بُرده باشی. آروم با خونسردی تمام با همون پوزخند مسخره‌ی روی لبات، جوابشو می‌دی: "می‌دونی، زندگی چرا نداره!"؛ صدای همهمه بین مردم فراگیر می‌شه. تَق، تَق، تَق؛ چَکشِ قضاوت سه‌بار روی میز کوبیده می‌شه و حکم نهایی صادر می‌شه: "نام‌بُرده، محکوم به حبسِ ابد؛ محکوم به زندگیِ دوباره! "

سکانسِ آخره؛ پرده‌ها در حالِ بسته شدن هستن و مَردم بی‌توجه به حکم صادره در حال تَرک میزِ مُحاکمه. برقا خاموش می‌شن و چشم باز می‌کنی و می‌بینی توی پادگانی؛ از بین شلوغیِ جمعیت رد می‌شی و می‌ری به همون پاتوق قدیمی، همون‌جایی که وقتی می‌خوای با خودت خلوت کنی می‌ری. دست می‌کنی توی جیبت و یک نخ سیگار در می‌آری و می‌ذاری گوشه‌ی لبت و آتیشت رو می‌گیری زیرش. یک پوکِ باحال ازش می‌گیری و آروم زیر لب زمزمه می‌کنی: "سرباز که باشی حتی زندگی هم برات بی‌معنا می‌شه"؛ همون پُوزخند دوباره روی لبات نقش می‌بنده؛ یک نفس عمیق؛ دستت رو می‌آری بالا و پوک دوم رو محکم‌تر از قبل می‌گیری و با تمام قدرتت دود می‌کنی توی هوا.

می‌دونی، خواست خودت بود؛ از دور دیدمت چطور توی مه‌ای که برای خودت ساختی آروم آروم محو شدی. پیش خودم گفتم: "آره؛ احساس می‌کنم زندگی همینه؛ یک دَم و بس!"، بی‌اختیار به سمتت رهسپار شدم، به سمت همون مهِ غلیظ؛ بادی وزید، مِه محو شد، اما دیگه نه منی بودم و نه تو! انگار که هیچ‌وقت به دنیا نیامده بودیم!

مغاک

گاهی‌وقتا بَدجوری به سَرم می‌زنه؛ یک مُشت اَفکارِ پوچ و واهی تمام وجودم رو می‌گیره و دلم می‌خواد پَست‌ترین موجودِ روی زمین باشم؛ آدما گاهی‌وقتا چقدر زود پست می‌شن؛ آدم‌های نفرین شده‌ای که به جز بدبختی و بدبیاری ارمغانی برای دیگران ندارن؛ نمی‌دونم چی تو وجودم هست، اما گاهی‌وقتا بدجوری دلم می‌خواد شبیه اون‌ها باشم؛ آدم‌هایی که قلبشون سیاهه؛ می‌کُشن و می‌دُزدن و می‌خورن مالِ مَردم بی‌گناه رو، و می‌خندن به زجه‌هایی افرادی که زیر پاهاشون دائم دست و پا می‌زنن؛ همیشه می‌گن خوب و بد یکی نیست، اما فرق من خوب با آدم‌های بد دیگه چیه؟ فرق منی که برای خوشنودی خودش پولی رو در راهی می‌دم با اونی که پولی رو به زور از کسی می‌گیره چیه؟ از کجا معلوم پولی که امروز بخشیدم دیروز از کسی دزدیده نشده باشه؟ همین افکار آدمو نابود می‌کنه که بین بهشت و جَهنم یکی رو انتخاب کنه؛ ما که همیشه شعارمون این بود: "ما از نسل جَهنمیم" و جَهنم رو برای خودمون خریدیم، وای به حال اون‌هایی که از صمیم قلبشون جَهنم رو برای دیگران آرزو می‌کنن! شاید یک روزی منم با اون‌ها رفتم زیر یک سقف!

+ یادگاری(سیاه‌نویسی) از سال 1390، ویرایش سال 1395


زوال

قلم چرخید و چرخید و چرخید، دنیا دست من نبود اما دور سرم چرخید، به خودم که اومدم من موندم و یک منِ بی‌ارزش، و یک کاغذِ خط‌خطی جلوی روم که دستِ من نبود، اما مال تو هم نبود. یادم می‌آد روزایی که من برای خودم شهری بودم و قانونی داشتم، تَمَدنی بودم و فرمانروایی داشتم، جِنتلمنی بودم و برو بیایی داشتم، اما آخرش چی؟ 

سِ مثل سکوت؛ مثل صدای شکستنِ قلبی که زیر پا له شد و هیچ‌کس نبود بگه بِدرود؛ مثل صدای زمین خوردنِ کودکی که شکست و هیچ‌کس نبود بگه کی بود؛ مثل سقوط سرو بلندی که یک زمان آرزوی خیلی بود اما هیچ‌کس نبود بگه چگونه بود؛ مثل سنگینی نگاهی که لرزید و لغزید و شکست، غروری که یک زمان شکایت خیلی بود، اما آخرش چی؟ 

یادم می‌آد روزی رو که خط‌خطی کردم اسمتو روی کاغذِ زمان، دلم می‌خواست این تو باشی که همیشه می‌مونه برام؛ بهم گفتی تو مالِ منی، زندگی بدون تو یعنی کشک؛ بهت گفتم تو مالِ من نیستی، مال رو می‌ذارن گوشه‌ی اتاق، سال به سال خاکشو می‌گیرن؛ تو هستیِ منی، تو زندگیِ منی، تو وجود همیشگیِ منی؛ اما آخرش چی؟

نقاب می‌ذارم روی صورتم که نبینی چی شدم، نبینی توی این جَوونی چطوری پیر شدم؛ زندگیم سوخت و تمدنم سُقوط کرد و زندگی ازم ساخت یک آنارشیسم محض و بدون قانون؛ سال‌هاست که دلم هزاران بار فتح شده، اون شهری که آرزو بود کی گفته مثل قبل شده؛ گذشته گذشت و این دل بی‌وجود شد، اون منی که من کردمش ناخواسته نیست و نابود شد.

 

مترسک

بچه که بودم روزگار خیلی دردناکی رو سپری کردم؛ همیشه فراتر از اون چیزی که باید دیگران فکر بکنن فکر می‌کردم و همیشه سعی می‌کردم مثل خودم باشم و اهداف مختص به خودم رو دنبال کنم. اما این برای اطرافیانم اصلا قابل درک نبود، پس به طرز فجیعی دست انداخته می‌شدم و همیشه مایه‌ی مسخرگی این و اون بودم، فقط به جرم این‌که حرفام و اهدافی که توی سر داشتم خیلی گنده‌تر از خودم و زندگیم بودن؛ مثلا همیشه دلم می‌خواست برم کانادا زندگی کنم یا این‌که برم توی دانشگاه‌های خارجی دکتری بگیرم یا این‌که با ساخت یک شرکتِ زنجیره‌ای بزرگ، اقتصاد رو توی چنگم بگیرم، اما این برای یک بچه‌ی چهارده یا پانزده ساله چیزِ خیلی گنده‌ای بود، پس به جای این‌که تشویق کنن برعکس توی سرم می‌زدن و از حرفام سوژه می‌گرفتن و چپ و راست بهم تیکه می‌پروندن! ضعف منم این بود که عادت نداشتم جواب تیکه رو با تیکه بدم، پس بالاجبار منم مجبور بودم با جمع بخندم، چون چاره‌ای جُز این‌کار نداشتم. وقتی به یک مقطع از زندگیم رسیدم تصمیم گرفتم دیگه هر چیزی رو به زبون نیارم و افکارم رو پیش دیگران، حتی نزدیک‌ترین کسانم عنوان نکنم؛ دروغ نگم دیگه خسته شده بودم از این همه تو سَری خوردن، پس سُکوت و لبخند رو به همه‌ی خواسته‌هایی که باید عنوان می‌شد ترجیح دادم.

امشب دوستی رو دیدم که من رو با حرفاش برد به اون دوران؛ دوستی که خیلی فراتر از یک آدم معمولی توی زندگیش پیشرفت داشت و نشانه‌ی یک آدمِ موفق واقعی بود؛ بهم گفت: "داره کارم اوکی می‌شه که برم آلمان واسه ادامه تحصیل"؛ خیلی خوشحال شدم واقعیتش؛ بهش گفتم: "تو برو رفیق، منم پشت سرت می‌آم، من باس یک مقدار بیش‌تر وقت بذارم واسه کارم، ولی قول می‌دم که بهت بپیوندم"؛ بهم گفت که: "داشی، هیچ‌وقت امیدت رو از دست نده، شاید توسط دیگران مسخره بشی، منم می‌شدم، هنوزم می‌شم، ولی بدون با رفتنم به همشون ثابت می‌کنم که این شماها بودین که تا الان خودتون رو مسخره می‌کردین!"، راست می‌گفت، این همه سال سکوت کردم تا منم همین حرف رو به دیگران ثابت کنم. ایمان دارم که امیدی هست، پس مثل کوه جلوی طعنه‌های دیگران می‌ایستم و سر خم نمی‌کنم. زندگی مال ماست رفیق، مگه نه؟


تکرار

ایستگاهِ اُتوبوس، تیک‌تاکِ ثانیه‌ها و یک بعدازظهرِ خاکستری؛ وقتی یک روزی به این استدلال برسی که زندگی می‌کنی برای مُردن، دیگه حتی تکراری بودنِ روزها هم برات اهمیتی پیدا نمی‌کنه؛ نه برات خستگی مهم می‌شه و نه کار کردن توی یک وزارت‌خونه‌ی کذایی که حتی حُقوق کارمندیشم چاله‌چوله‌های زندگیتم پُر نمی‌کنه؛ تنها سَرگرمیتم اینه که یک سیگار بذاری گوشه‌ی لبت و توی اوج خستگی، راه بری و سَنگ‌فَرش‌های خیابون رو متر کنی! به امید این‌که توی چشم اَهلِ‌عیان مثالِ هَمون دودکشِ مُتِحَرِکی بشی که صبح تا شب کار می‌کنه برای خرید یک نخ سیگار، فقط برای این‌که سرعت بده به پایان خودش و پایان بده به تمام این مخمصه‌ها و مشکلات، به هر چی جَنگ و جِدال و پِیکاره برای نرسیدن، که در نهایت بری به همون‌جایی که ازش اومدی؛ چه فرقی می‌کنه برای مَن‌وتو یا شایدم بقیه، وقتی پایان زندگی مَن مُصادف می‌شه با تولدِ دیگه‌ای که از شانسِ بدِ مَن، شک ندارم اون آدم جدید دوباره مَنم و باید تَن بدم به این زندگیِ ناگهانی، که حتی انتخابشم انتخابِ مَن نبوده و نیست... 

+ انجمن جادوگران؛ آزمون ورودی بازی با کلمات، سال 1392


خماری

دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار می‌کرد صدایِ همهمه و تشویق دیگران به گوش می‌رسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سِن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ می‌تونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواسته‌ی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش می‌شد بی‌نهایت احساس غرور بهم دست می‌داد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد می‌زدم: "این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش می‌بالم". یادم نمی‌ره اون شب‌هایی که شب تا صبح بیدار می‌موندم و به حرفاش گوش می‌دادم، شب‌هایی که بهش قوت قلب می‌دادم و بهش می‌فهموندم که تو می‌تونی و سعی می‌کردم همیشه پشتش باشم، شب‌هایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم می‌زدم و بیدار می‌موندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.

حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر می‌کنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گُلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودند و اگر دلگرمی آن‌ها نبود هیچ‌وقت نمی‌توانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر می‌کنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر او نبود... به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو سینه داره می‌زنه بیرون، حس غریبی داشتم و بی‌صبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم... و اگر او نبود نمی‌توانستم چنین راه سخت و پُرپیچُ‌خَمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و او کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یک‌دفعه دَرد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس می‌کردم اکسیژن به اندازه‌ی کافی بِهِم نمی‌رسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم اما، وقتی داشتم اونجا رو تَرک می‌کردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده می‌شد.


وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونه‌ای بسازی، بهتره هر چه سریع‌تر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهی‌وقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم می‌شه تمام محبت‌هایی که کسی بهتون می‌کنه رو جبران کرد؛ فقط یک تشکر ساده، نه بیش‌تر :)

دیدار

کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"


تقارن

نفس نفس می‌زدم و نادیده گرفته می‌شدم وقتی اونا واقعا توی خوشی خودشون خوش بودن و من باید قربانی خواسته‌ای می‌شدم که خواسته‌ی خودمو به صورت کاملا علنی نقض می‌کرد. نفس نفس می‌زدم و دنبالشون می‌کردم، با اینکه هیچ جایگاهی بینشون نداشتم اما اون دوران ایمان داشتم که اون‌ها یک جایگاهی پیش من دارند و باید پشتشون می‌بودم. نفس نفس می‌زدم و تمنای بودنشون رو می‌کردم وقتی مجبور بودم با پای برهنه کز کنم گوشه‌ی دیوار و خوشیشون رو تماشا کنم. هه! هیچ‌وقت اون دوران رو یادم نمی‌ره؛ دورانی که سکوت کردم واسه خواسته‌ای که من خلافش رو طلب کرده بودم. خواسته‌ای که خواسته‌ی من نبود و باید تاوان اشتباه کسی رو می‌دادم که به خاطر یک سهل‌انگاری همه چیز رو به هم ریخت.

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون شبی که قبول کرد تا از بالای پشت‌ِبوم بیارتش پایین؛ تا خود صبح خوابم نبرد اما وقتی موعودش رسید چیزی رو دیدم که حتی بعد از گذر این همه سال حتی به خواب یا واقعی بودنش شک داشتم و دارم. دستمو با لرزش تمام جلو بردم و گذاشتم روش و فشارش دادم؛ درینگ درینگ؛ یک لحظه روح از بدنم جدا شد و دوباره به وجودم برگشت؛ توی بغلم گرفتمش و لمسش کردم و سعی کردم باور کنم این فقط یک خواب نیست، بلکه واقعیتیه که من هم می‌تونم شاملش باشم و دیگه مجبور نیستم از دور نظاره‌گر باشم و می‌تونم با خوشی‌هاشون خوش باشم اما چه فایده که این خوشی زیاد طول نکشید و چیزی که با همه‌ی وجود عاشقش بودم بی‌دلیل ازم گرفته شد و برگشت به همون‌جایی که بهش تعلق داشت. سال‌هاست که به این واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا؟ اما فقط یک تمنای مسخره تمام دلم رو پر می‌کنه: "کاش هیچ‌وقت خونه‌ی ویلاییمون پشتِ‌بوم نداشت."



نوستالژی

لحظه لحظه‌هایم تیره و تار، در پس خاطره‌ای به تصویر کشیده شده است؛ آرام، با تبسمی بر لب، با جوش و خروشی بر دل؛ اینجا کجاست که آن را آخر دنیا می‌نامند؛ اینجا کجاست که دیگر عزیزی منتظر دیدار دوباره‌ام نیست؛ اینجا کجاست که من فرصتی برای کنکاش زندگی زجرآورم یافته‌ام. 

سکوتم را ببین؛ درون خسته‌ی پر از تکرارم را ببین؛ جای من نبوده‌ای که این‌گونه در موردم ظالمانه قضاوت می‌کنی، این‌گونه صورت پر از کنایه‌ام را نظاره می‌کنی؛ جای من نبوده‌ای که بدانی چه کشیده‌ام، چگونه به دنیایی پر از ناامیدی رسیده‌ام...