بچه که بودم روزگار خیلی دردناکی رو سپری کردم؛ همیشه فراتر از اون چیزی که باید دیگران فکر بکنن فکر میکردم و همیشه سعی میکردم مثل خودم باشم و اهداف مختص به خودم رو دنبال کنم. اما این برای اطرافیانم اصلا قابل درک نبود، پس به طرز فجیعی دست انداخته میشدم و همیشه مایهی مسخرگی این و اون بودم، فقط به جرم اینکه حرفام و اهدافی که توی سر داشتم خیلی گندهتر از خودم و زندگیم بودن؛ مثلا همیشه دلم میخواست برم کانادا زندگی کنم یا اینکه برم توی دانشگاههای خارجی دکتری بگیرم یا اینکه با ساخت یک شرکتِ زنجیرهای بزرگ، اقتصاد رو توی چنگم بگیرم، اما این برای یک بچهی چهارده یا پانزده ساله چیزِ خیلی گندهای بود، پس به جای اینکه تشویق کنن برعکس توی سرم میزدن و از حرفام سوژه میگرفتن و چپ و راست بهم تیکه میپروندن! ضعف منم این بود که عادت نداشتم جواب تیکه رو با تیکه بدم، پس بالاجبار منم مجبور بودم با جمع بخندم، چون چارهای جُز اینکار نداشتم. وقتی به یک مقطع از زندگیم رسیدم تصمیم گرفتم دیگه هر چیزی رو به زبون نیارم و افکارم رو پیش دیگران، حتی نزدیکترین کسانم عنوان نکنم؛ دروغ نگم دیگه خسته شده بودم از این همه تو سَری خوردن، پس سُکوت و لبخند رو به همهی خواستههایی که باید عنوان میشد ترجیح دادم.
امشب دوستی رو دیدم که من رو با حرفاش برد به اون دوران؛ دوستی که خیلی فراتر از یک آدم معمولی توی زندگیش پیشرفت داشت و نشانهی یک آدمِ موفق واقعی بود؛ بهم گفت: "داره کارم اوکی میشه که برم آلمان واسه ادامه تحصیل"؛ خیلی خوشحال شدم واقعیتش؛ بهش گفتم: "تو برو رفیق، منم پشت سرت میآم، من باس یک مقدار بیشتر وقت بذارم واسه کارم، ولی قول میدم که بهت بپیوندم"؛ بهم گفت که: "داشی، هیچوقت امیدت رو از دست نده، شاید توسط دیگران مسخره بشی، منم میشدم، هنوزم میشم، ولی بدون با رفتنم به همشون ثابت میکنم که این شماها بودین که تا الان خودتون رو مسخره میکردین!"، راست میگفت، این همه سال سکوت کردم تا منم همین حرف رو به دیگران ثابت کنم. ایمان دارم که امیدی هست، پس مثل کوه جلوی طعنههای دیگران میایستم و سر خم نمیکنم. زندگی مال ماست رفیق، مگه نه؟