فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطرات نوشت» ثبت شده است

ذهول

چند روزی است که دیگر همانندِ گذشته نای نوشتن نیست؛ تنها، بی‌انگیزه، گوشه‌ای از اُتاق می‌نشینم و به‌ هیچ حرفی به آن‌سوی اُتاق خیره می‌شوم، تنها همانندِ کالبدی بی‌حرکت، بدون هیچ حرکتی، زانوهایم را درونِ سینه‌ام جمع می‌کنم و در آغوش می‌گیرم، چانه‌ام را به زانوهایم تکیه می‌دهم و تماما غرق در خیرگی می‌شوم که حتی نور خورشید هم نتواند پلک از پلک‌هایم بردارد، که حتی بوی رزهای باغچه‌ی کوچکمان هم نتواند ذهن بیمارم را به بازی بگیرد، یا آن صندلیِ گهواره‌ای، آن میزِ کوچکِ دونفره، یا حتی تصورِ رنگِ رُخسارت درونِ آینه‌ی جیوه‌ای! خانه پُر شده است از مقواهای بی‌مصرفِ فست‌فود! حساب بانکی‌ام هر روز بیشتر از قبل رو به اُفول می‌رود و مَن هنوز نمی‌دانم چه مقدار پس‌انداز برای این ماهم درونِ حسابم دارم، تنها گوشیِ تلفنِ سیمی را برمی‌دارم، شماره را چشم بسته می‌گیرم و به محض شنیدنِ صدای پشتِ تلفن، بعد از گذشتن از بوقِ آزاد، سفارشِ غذایم را می‌دهم؛ گاهی نمی‌گویم چه می‌خواهم، تنها صدای آشنا و واژه‌ی کلیشه‌ایِ همیشگی، برایم کفایت می‌کند که چند دقیقه بعد غذایم پُشت درب چوبی اتاق آماده باشد! گرم و تازه! و گاها چرب و خوشمزه! این زندگیِ جدید من است؛ غارنشینی به سَبکِ مُدرنیته! قرن‌ها بعد شاید من را روایت خواهند کرد که مَردی وجود داشته است که کُل زندگی‌اش را تنها در یک نقطه زندگی کرده است! یک نقطه از اُتاق، تماما بی‌حرکت! با موهای ژولیده و لباس‌های بوگندو‌اش، یا دستان کثیفی که هر بار بعد غذا آنها را میک می‌زند تا همیشه تمیز باقی بمانند! چه مُضحکانه! مگر می‌شود تمام عُمر، بی‌حرکت یک‌جا نشست و هیچ‌کاری نکرد؟ مگر می‌شود؟! گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ام آتش گرفت و من هیچ‌کاری نکرده‌ام! گاهی می‌شود! گاهی می‌شود سوختنِ زندگی‌ات را به چشم ببینی و هیچ‌کاری نکنی، نه آن‌که نتوانی، نمی‌خواهی که کاری کنی، زیرا که با این فِلاکت خو گرفته‌ای! زندگی‌ِ به‌سامان به خُلق و خوی روزانه‌ات جور در نمی‌آید، گاهی عمدا کاری می‌کنی که کسی نباشد، زیرا که یادگرفته‌ای تنها که باشی از پسِ خودت و زندگیِ سَگی‌ات بهتر برمی‌آیی؛ تنها که باشی گاهی می‌توانی با این تنهایی خو بگیری، البته تنها گاهی، و ناجوان‌مَردانه این گاهی هیچ‌زمان برایم مُیسر نمی‌شود... هیچ‌وقت و یا هیچ‌زمان[پوزخندی می‌زند]؛ تنهاییِ دل‌انگیز و زجرآور!

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

لوم

بهش گفتم: انتقاد کردن از دیگران بده، هر چقدر این انتقاد شدیدتر باشه، بدترم می‌شه؛ زمانی که تو از یک نفر کدورتی به دل داری، سعی کن رو در رو حرفاتو بهش بزنی، حتی اگر نمی‌تونی این مهم رو به سرانجام برسونی هیچ‌وقت گِله‌هاتو پُشتِ سر به کسِ دیگه‌ای نگو؛ مطمئن باش اون فردی که داری باهاش درد و دل می‌کنی هم برای خودش مَحرم اسراری داره، و خیلی بد می‌شه اگر آخر این زنجیره به کسی ختم بشه که اون فرد، فرد مورد نظر تو باشه!

انتقاد کردن همیشه با ناراحتی همراهه؛ تقریبا کثیرِ مردم از انتقاد شنیدن بیزارن؛ حالا این‌که از چه چیزی می‌سوزن، این معیار سوختن و ساختن برای هر کسی یک‌جوری تعریف شده است! اگر غیبت طرفت رو بکنی و به گوشش برسه، ناراحت می‌شه، اگر رو در روشم بهش همین حرفا رو بزنی، بازم ناراحت می‌شه! اما تفاوتی که بین این دو مورد وجود داره دقیقا همون چیزی هست که شخصیتت رو می‌سازه.

در نظر بگیر وقتی طرف حرفاتو بشنوه و بعد از کلی ناراحتی، غم و غصه‌هاش فروکش کنه، اون موقع است که منطق جایگزین احساس می‌شه و تو با توجه به معیارت قضاوت می‌شی؛ اگر ببینه که حرفاتو بهش نزدی و غیبتش رو کردی، می‌فهمه که چقدر انسان آبزیرکاه و دورویی هستی، همین باعث می‌شه که اعتمادش نسبت به تو سلب بشه؛ اما اگر ببینه که رو در رو و بی‌واسطه حرفاتو بهش زدی، درسته ازت ناراحت می‌شه اما ته تهش دیگه اون قضاوت‌های بد رو در موردت نمی‌کنه، اتفاقا برعکس، یک‌جور خیلی خاص‌تری بهت اعتماد می‌کنه!

سمع

بهش گفتم: همیشه می‌گن حرف زدن و نوشتن آدما رو آروم می‌کنه اما اگه از من بپرسی خیلی مطمئن بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ خیلی‌وقتا پیش اومده توی شبکه‌های مجازی با من ساعت‌ها حرف بزنی و احساس آرامش کنی؛ احساس آرامش ‌کنی و بهم بگی: "فابر، مرسی که هستی"، اما وقتی دقیق‌تر بشی توی حرکاتت، می‌بینی که تو اصلا حرفی به میون نیاوردی، بلکه توی سکوتت و تنهایی‌هات توی صفحه گوشیت خیره شدی و هر چی توی فکرت جولان می‌داد رو برام نوشتی؛ شاید پیش خودت بگی خب برات نوشتم و آروم شدم اما اگه همچنان از من بپرسی بازم بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ چیزی که تو رو توی این زندگی کوفتی آروم می‌کنه، نه حرف زدنه و نه نوشتن، بلکه تنها درک شدنه که باعث می‌شه واسه چند لحظه هم که شده با همه‌ی وجودت احساس آرامش کنی، آرامشی که این قوت قلب و انگیزه رو بهت می‌ده که یکی تو زندگیت هست که با همه‌ی وجودش درکت می‌کنه و می‌فهمتت و حاضر نیستی با هیچ‌چیزی عوضش کنی؛ اون موقع است که تازه همه چیز برات جالب می‌شه و زندگی برات طعم و بوی جدیدی می‌گیره...

مرئی

به هر فِلاکتی بود بالاخره رسیدیم اون بالا؛ عَرَق بود که فقط از پیشونیمون سرازیر می‌شد؛ جای واقعا بِکری بود؛ نسیمِ خیلی خُنکی می‌وزید و به خودت که می‌اُومدی شهر بود که فقط زیرِ پاهات جولان می‌داد؛ یکم که نفسش جا اُومد برگشت بهم گفت: خُب، اینم بالاترین نقطه‌ی شَهر، دقیقا همون‌جایی که قولشو داده بودم؛ یک نگاه دوباره‌ای به شهر کردم و گفتم: عجب جای سقوطیه! چشمام به شهر بود ولی احساس کردم میخ شده بهم، سَرمو که برگردوندم دیدم زُل زده تو چشام؛ همون نگاه، همون لبخند؛ پرسید: چرا سقوط؟ گفتم: این یک اَصله، هر وقت به بالاترین نقطه‌ی زندگیت برسی قدم بعدیت سقوطه! پرسید: دوست داشتی الآن اون پایین باشی؟ لبخند سَردی زدم و گفتم: اما من هنوزم اون پایینم؛ نگاهی بهش کردم و گفتم: به نظرت تغییر نکردم؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: چرا، چاق‌تر شدی! گفتم: اره خب، زندگی عجیب ساخته! گفت: ساختی یا سوختی؟ خندم گرفت با حرفش؛ گفتم: چه فرقی می‌کنه، بسوزی هم باس بسازی! دست کردم تو جیبم و دو نخ سیگار در آوردمُ گرفتم سَمتش؛ گفتم: انتخاب کن! یک نگاهی بهم کرد و گفت: این دو تا که هر دوش یک مارکه! بهش گفتم: دقیقا، گاهی وقتا چاره‌ای جز این نداری! زندگی با آدم روراسته، تو چی؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: نمی‌دونم... راستی، می‌آی جیغ بِکشیم؟! لبخندی زدم گفتم: جیغ؟! هووم، بریم...

فرتاک

دورانِ دبیرستان بود؛ با یکی از رُفقای قدیمی توی یکی از دبیرستان‌های سطحِ پایینِ شهر ثبت‌نام کردیم و با این‌که اوضاع بچه‌های اونجا زیاد جالب نبود اما همین‌که کنار هم بودیم و خوش می‌گذروندیم خدا رو شکر می‌کردیم.

اون سال درگیر یک ناظمِ خیلی تُند اَخلاقی شده بودیم که با این‌که بیرون از مدرسه آدم خیلی بااَخلاق و آبرومندی بود ولی برعکس داخل مدرسه همه رو به صلابه می‌کشید و کلا رَحم و مُروتی به کسی نداشت! از اون آدمای عشقِ بلندگو بود که یک میکروفون بی‌سیم همیشه توی دستش می‌گرفتُ صدایِ گوش خراشش رو از پُشتِ تریبون رو سر ما آوار می‌کرد.

یکی از مُشخصه‌های خیلی بارزی که شاملش می‌شد و از چشم هیچ‌کسی پِنهون نبود پاهای بدون جوراب داخلِ کفشش بود که از اون برای ما سوژه‌ای می‌ساخت که ناخودآگاه کل روزمون رو می‌ساخت! انگاری این تُندیِ زیادی این حق رو به ما می‌داد که دور از چشمش توی اون نقطه‌ی کور بشینیم و هِرهِر به ریشِ نداشتش بخندیم!

زنگ آخر بود که یکی از اُستادا به علتِ نامعلوم نتونست سَرِ کِلاس دَرس حاضر بشه؛ داشتیم توی حیاط وول می‌خوردیم که یکی از بچه‌ها پیام آورد که می‌تونید برید خونه‌هاتون؛ بارُ بندیل رو جمع کردیم که بریم که یک‌دفعه شیطنتم گُل کرد! رو کردم به بچه و گفتم: "می‌خوام برم پیش ناظم و بهش بگم چرا شما هیچ‌وقت جوراب نمی‌پوشید!"؛ منتظر عکس‌العمل بچه‌ها نشدم و رفتم سَمتش و به خودم که اومدم دیدم چند تا از بچه‌ها با فاصله دنبالم اومدن تا شاهد این واقعه باشن! سوژه آماده بود اما...

وقتی بهش رسیدم دیدم با یکی از پدرِ بچه‌ها در حال خوش‌و‌بِش کردن و اصلا از اون قیافه عبوس و نفرت‌انگیز هیچ خبری نیست؛ راستشو بخوایین خواستم بهش بگم اما وقتی مَرده رو کنارش دیدم یک لحظه از بُردنِ آبروی کسی ترسیدم! پُشت سَرمو که نگاه کردم دیدم هنوزم همون بچه‌ها حضور دارن و مثل گُرگ مُنتظرِ سوژه جدیدن تا مثلِ بُمب توی کل مدرسه بترکوننش؛ رو کردم سمتشُ بهش گفتم: "اجازه هست بریم خونه‌هامون؟"، بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم با خوشرویی جوابمُ داد و همه ما رو با احترام راهیِ خونه‌هامون کرد.

سال‌ها از اون روز گذشت... ما به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو بفروشیمُ توی یک محله جدید ساکن بشیم. الآن سال‌هاست که به صورت تصادفی همدیگرو می‌بینیم و کُلی با هم خوش‌و‌بِش می‌کنیم اما این بار نه به اِسم ناظمِ مَدرسه بلکه به اِسم هَمسایه‌ بغلی که حالا اِسم هم محله‌ای رو به دوش می‌کشه!

با این‌که هیچ‌وقت اون حرف رو بهش نزدم اما هر بار که می‌بینمش عجیب از خودم خجالت می‌کشم که چطور می‌تونستم با آبروی یک فرد بازی کنم. زمونه خیلی عجیبه؛ احساس می‌کنم برای هر کسی یک نقشه‌هایی داره؛ خوبه که حتی حواسمون به فرداهامونم باشه؛ خدا رو چه دیدین شاید برای شما هم نقشه‌هایی داشته باشه...

اجابت

به جرات -از نظر درسی- یکی از ضعیف‌ترین دانش‌آموزای کلاس بود؛ قدِ بلندُ دستای استخونیُ لاغری داشت و بعضی کلمات رو نمی‌تونست دُرست اَدا کنه ولی با این وجود خیلی آروم و شُمرده‌شُمرده حرف می‌زد و همیشه یک خنده کاریزمایی روی صورتش بود، از اون خنده‌های زشتی که به صورتش نمی‌اومد اما به طرز عجیبی خواستنیش می‌کرد.

طبق روال همیشگی زنگ تفریح توی حیاط داشتیم تاب می‌خوردیم که یک‌دفعه پُستم خورد بهش؛ یادم نمی‌آد بحث اصلی سَرِ چی بود ولی مُشتش رو آروم حوالم کرد؛ ضربش خیلی کاری نبود اما واقعا دردم گرفت، به خودم که اومدم در کم‌تر از ثانیه کلی مُشت و لگد نثارش کرده بودم؛ بر خلاف بدن ضعیفی که داشت خیلی بیش‌تر از ضربه‌ای که زده بود سرش اومده بود اما اون لحظه واقعا هیچی برام مهم نبود؛ تنها صحنه‌ای که از اون روز یادمه بدنی بود که به شدتِ درد به خودش می پیچید...

سال‌ها از اون روز گذشت؛ یکی دوبار توی این چند سال دیده بودمش که برای ثبت‌نام از این مدرسه به اون مدرسه می‌رفت، اما از ظاهرش پیدا بود که با این وضع نمرات هیچ‌جایی توی مدرسه‌های کشور نداره؛ هر وقت منو می‌دید از اون دور همون خنده زشت روی صورتش نقش می‌بست، می‌دونستم که منو می‌شناسه و منم به حساب همین شناخت براش می‌ایستادم و احوالشو می‌پُرسیدم...

خاطرات اون روز هرگز از ذهنم پاک نشد؛ معصومیت آخرین چیزی بود که از اون صحنه برام به یادگار مونده بود، چیزی که بیش از پیش بهم می‌فهموند ساده از کنارش گذشتی ولی ساده از کنارت نمی‌گذریم. وضع وجدانم بیش‌تر از گذشته وخیم شده بود و این عذاب وجدان دیگه به جایی رسیده بود که اَمونم رو بریده بود تا جایی که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم: "می‌تونی یک فرصت دیگه بهم بدی"؛ فکر نمی‌کردم صدامو شنیده باشه اما...

صبح بود؛ یادم نمی‌آد چه فَصلی، اما خیابون خیلی خلوت بود. سرمو که بلند کردم با یک قیافه آشنا رو به رو شدم، خندشو که دیدم دیگه مطمئن شدم خودشه؛ تنها نبود، با یکی دو تا از دوستاش بود که داشت می‌رفت؛ منو که دید ایستاد، هنوزم همون شکلی بود، همون قیافه ی همیشگی؛ یک بادگیر مشکی با یک چکمه بلند؛ می‌گفت: "توی شهرداری کار گرفته و مسئول جمع‌آوری زباله‌ها شده"، به نظر می‌اومد خوشحاله، به نظر می‌اومد که هنوزم منو می‌شناسه، هر چقدر خواستم بگم: "حلالم کن"، هر چقدر سعی کردم نشد! فقط برای چند ثانیه نگاه بود که بینمون رد و بدل شد، بهش گفتم: " موفق باشی" و بهم لبخند زد؛ خندشو که دیدم قند توی دلم آب شد؛ بیش‌تر دندوناش ریخته بود اما... اما خندش هنوزم برام خواستنی بود... 

گره کور

فصلِ زَرد و هوایِ سَرد و زوالِ طُلوعِ پاییزی؛ خسته‌تر و داغون‌تر از همیشه یک‌گوشه نشستم و غرق در دنیایِ خیالاتم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم؛ خلوت‌کردن توی این فصل مثل گوش‌دادنِ ناعادلانه به صدایِ گوش‌خراشِ کلاغ‌هاست که انگاری هیچ‌جوره نمی‌خوان گورشون رو از این حوالی گُم کنن، اون لحظه‌ست که دلم می‌خواد اسلحه به دست بگیرم و وحشیانه همشون رو به درک واصل کنم و در نهایت خلطِ گلومو بدرقه‌ی راهشون کنم اما امکانات که نیست چه فایده، پس بیخیال‌تر از همیشه؛ هندزفری مدام توی گوشمه و نگاه‌کردن به این فصل برام مثل گوش‌دادن به غمگین‌ترین موزیکِ زندگیمه؛ غمگینه ولی دوستش دارم و هیچ‌جوره نمی‌خوام بیخیالش بشم، انگار که این موزیک، عضوی لاینفک از وجودِ زندگیمه.

دلم می‌خواست رفتارِ آدما هم مثلِ تغییرات فصلی آروم و بی‌دردسر باشه، تغییراتی که می‌دیدی و حسشون می‌کردی ولی این‌قدر آزرده‌خاطرت نمی‌کرد که مجبور باشی واسه سال بعد نگرانش باشی؛ درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخرِ خَط می‌رسن به خودشون این حق رو می‌دن که هر چیزی به ذهنشون رسید نثارت کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که در طول زمان بودنِ باهات از تمام رفتارهای بدت چشم‌پوشی کردن و حالا که به آخر رسیدن همه‌ی اون حرف‌های ناگفته رو مثل یک‌سطلِ‌آبِ‌یَخ روی سَرت خالی می‌کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخر خط می‌رسن می‌خوان با همه‌ی وجودشون زیرِ پا لِهت کنن، این‌قدر لِه که مطمئن بشن هیچ‌جوره نمی‌تونی از جات بُلندشی و هیچ‌جوره نمی‌خوان مثل قدیما سَرپا بمونی. 

بهش گفتم: "بودنت توی زندگیم نعمته، همین که هستی نشونه‌ی لُطفته و بس، و این تو هستی که همه‌جوره داری تحملم می‌کنی، ولی نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنی الان که می‌دونی نمی‌تونی کنارم دووم بیاری باید نقشِ آدمای بدو توی این داستان بازی کنی، نمی‌فهمم الان که وقت رفتنت رسیده باس حتما از خودت کینه توی دلم بذاری و سعی نمی‌کنی به همون رفتارِ خوبی که اَزت توی ذهنم دارم توی وجودم جاودانه شی"، نمی‌فهمم و نفهمیدم و شاید هیچ‌وقت نخواهم فهمید چرا، اما دلم می‌خواد اگر از این به بعد جدایی برای هَرکسی اتفاق افتاد، با همون سادگیِ همیشگیتون از کنارِ این موضوع رد شین، جدایی خودش به اندازه‌ی کافی دردناک هست، دیگه با رفتارتون ناخواسته به این زَخم نَمک نپاشین، شاید این‌طوری بهتر بتونید با خوابِ شَبتون کنار بیاین...

یکه

آدم‌ها وقتی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شن، فکر می‌کنن باید کوچیک‌تر از خودشون رو مدام نصیحت کنن و راه و چاه رو نشونشون بدن؛ اون‌ها فکر می‌کنن برای این‌که یک فرد به درجه کمال برسه و از لحاظ خانوادگی و فکری به درجات عالی نائل بشه، نیاز داره یک خانواده درست و حسابی و کامل بالای سرش باشه و شرط داشتن یک شرایط ایده‌آل، داشتن یک مربی خوبه که مدام تجربه‌های زندگیشو زیر گوشش دیکته کنه! اما خیلی‌وقتا پیش می‌آد که قوانین زندگی اون‌طوری که توی کتابا نوشته شده پیش نمی‌ره و کوچک‌ترین عضو از یک خانواده نچندان سرشناس، با رفتار و کردارش چیزی رو به مخاطبش انتقال می‌ده که باعث تغییر در تفکرات یک فرد نه چندان معمولی مثل من می‌شه، چیزی که یادآوریش خوشی چندساله رو عمیقا روی لبام پدیدار می‌کنه.


چند سال قبل...

نزدیکای غروب بود و آفتاب آخرین نفس‌هاشو برای زنده نگه داشتن یک روز ایده‌آل حروم می‌کرد. من از پشتِ پنجره، وسط تاریکی مطلقِ اتاق، از طبقه‌ی سوم یک ساختمانِ پنج طبقه، به شلوغی شهر خیره شده بودم و رفت و آمدهای پر تنش مردم رو بی دغدغه نظاره می‌کردم. ثانیه‌ها به بطالت می‌گذشت و منم کم‌کم داشت دلم می‌خواست که برم توی شلوغی و جزوی از این مردم باشم؛ پس کلید ماشین رو گرفتم و سریع رفتم تو پارکینگ و راهی جاده شدم. شهر مثل همیشه شلوغ بود و هوا مثل همیشه آلوده، دیگه این‌قدر توی این چند سال دود و دی‌اکسیدکربن استنشاق کرده بودم که اگر هوا هم سالم می‌شد بازم سر و کلمون از بیمارستان و دوا درمون سر در می‌آورد. طبق معمول پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و زیر باد کولر اعضا و جوارحم رو خنک نگه می‌داشتم؛ صدای موزیک بالا بود و هر جور که بود سعی می‌کردم یک گردش ایده‌آلِ تک‌نفره رو توی افکارم ثبت کنم. سرخوش زندگی بودم که یک‌دفعه با ضربه‌های مرتب یک‌نفر از پشت شیشه به خودم اومدم؛ صدای موزیک رو کم کردم و همزمان شیشه ماشین رو کشیدم پایین؛ یک پسرک ده یازده ساله با کلی شاخه گل توی دستش؛ شیشه که اومد پایین التماس کردناشو قطاری دیکته کرد به جونم، راستشو بخواین اصلا حوصله‌ی حرفاشو نداشتم، یک ده‌تومن از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم اینو بگیر و برو، اما در کمال تعجب برگشت گفت: ولی من گل فروشم نه گدا! از حرفش خندم گرفت، بهش گفتم پسر جون، تو این پول رو بگیری هم پولا رو داری هم گلاتو، چه بیزینسی از این بهتر! ولی گفت در قبال گل ازت پول می‌گیرم نه غیر از اون؛ از حرفاش خوشم اومد، اصلا به سن و سالش نمی‌خورد که این‌قدر فهمیده باشه؛ دست کردم و کل گلاش رو گرفتم و یک پولی اضافه بر سازمان گذاشتم توی جیبش، بهش اخم کردم و گفتم: اعتراض نکن، ازت خوشم اومده، از خودت و غیرتت، برو که امروز شانس در خونتو زده؛ لبخندی از سَرِ خوشحالی زد و رفت؛ دویدن و دور شدنشو که می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه هنوز هستن مردمایی که با غیرتشون کار می‌کنن؛ مردمایی که کار می‌کنن به هر قیمتی، ولی نه با هر قیمتی!

حواشی

آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم، شاید می‌ترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اون‌جا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد می‌کرد و این درد رسما داشت اَمونَمو می‌برید! یک‌سِری خود شیرین اون وسط هی تیکه می‌پروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم می‌خواست یک‌چیزِ سنگین بارشون کنم اما نمی‌دونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شماره‌ی سیصدویک هم به نظر شماره‌ی خوبی می‌اومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافه‌ی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمی‌دونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی می‌کنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه‌ی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینه‌ی خالی‌ای، خالی‌تر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودی‌هام! 

اون‌روزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمی‌خواست یک‌سال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بی‌رمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خنده‌ای کرد و گفت: "حالا قبول می‌شی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاه‌های ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم می‌خواست مثل اون قدیما که همه‌چی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن می‌کردم و با قاطعیت تمام می‌گفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."