چند روزی است که دیگر همانندِ گذشته نای نوشتن نیست؛ تنها، بیانگیزه، گوشهای از اُتاق مینشینم و به هیچ حرفی به آنسوی اُتاق خیره میشوم، تنها همانندِ کالبدی بیحرکت، بدون هیچ حرکتی، زانوهایم را درونِ سینهام جمع میکنم و در آغوش میگیرم، چانهام را به زانوهایم تکیه میدهم و تماما غرق در خیرگی میشوم که حتی نور خورشید هم نتواند پلک از پلکهایم بردارد، که حتی بوی رزهای باغچهی کوچکمان هم نتواند ذهن بیمارم را به بازی بگیرد، یا آن صندلیِ گهوارهای، آن میزِ کوچکِ دونفره، یا حتی تصورِ رنگِ رُخسارت درونِ آینهی جیوهای! خانه پُر شده است از مقواهای بیمصرفِ فستفود! حساب بانکیام هر روز بیشتر از قبل رو به اُفول میرود و مَن هنوز نمیدانم چه مقدار پسانداز برای این ماهم درونِ حسابم دارم، تنها گوشیِ تلفنِ سیمی را برمیدارم، شماره را چشم بسته میگیرم و به محض شنیدنِ صدای پشتِ تلفن، بعد از گذشتن از بوقِ آزاد، سفارشِ غذایم را میدهم؛ گاهی نمیگویم چه میخواهم، تنها صدای آشنا و واژهی کلیشهایِ همیشگی، برایم کفایت میکند که چند دقیقه بعد غذایم پُشت درب چوبی اتاق آماده باشد! گرم و تازه! و گاها چرب و خوشمزه! این زندگیِ جدید من است؛ غارنشینی به سَبکِ مُدرنیته! قرنها بعد شاید من را روایت خواهند کرد که مَردی وجود داشته است که کُل زندگیاش را تنها در یک نقطه زندگی کرده است! یک نقطه از اُتاق، تماما بیحرکت! با موهای ژولیده و لباسهای بوگندواش، یا دستان کثیفی که هر بار بعد غذا آنها را میک میزند تا همیشه تمیز باقی بمانند! چه مُضحکانه! مگر میشود تمام عُمر، بیحرکت یکجا نشست و هیچکاری نکرد؟ مگر میشود؟! گاهی به این فکر میکنم که چطور زندگیام آتش گرفت و من هیچکاری نکردهام! گاهی میشود! گاهی میشود سوختنِ زندگیات را به چشم ببینی و هیچکاری نکنی، نه آنکه نتوانی، نمیخواهی که کاری کنی، زیرا که با این فِلاکت خو گرفتهای! زندگیِ بهسامان به خُلق و خوی روزانهات جور در نمیآید، گاهی عمدا کاری میکنی که کسی نباشد، زیرا که یادگرفتهای تنها که باشی از پسِ خودت و زندگیِ سَگیات بهتر برمیآیی؛ تنها که باشی گاهی میتوانی با این تنهایی خو بگیری، البته تنها گاهی، و ناجوانمَردانه این گاهی هیچزمان برایم مُیسر نمیشود... هیچوقت و یا هیچزمان[پوزخندی میزند]؛ تنهاییِ دلانگیز و زجرآور!
واقعا تنهایی دل انگیز زجر آور ...