مستور میگفت: "نوشتنِ نامه برای یک دوستِ دور؛ خیلی دور، آنقدر دور که حتی وجود خارجی هم نداشته باشد!" و حالا که بیشتر دقت میکنم آنقدر از زندگیام دور افتادهای که دیگر مطمئن نباشم، تو یک انسان بودی یا یک... سالیانِ درازی از آن سالها گذشته است، بیشک دیگر من آن پسرکِ کوچکِ خوشبین، که افکارش آنقدر خام بود که هر از گاهی به آن گوشزد میکردی "کمی بزرگ شو" نیستم، حالا دیگر بزرگ شدهام و خوب میفهمم تخم نفرت چیست، خوب میدانم دنیای سیاهی که گه گاهی از زندگیِ خاکستریت برایم به تصویر میکشیدی چه شکلیست و خوب میدانم و میفهمم طعم دروغی که هر روز و هر ثانیه در گلویم میریختی چه طعمیست؛ آن روز که رفتی رنگ زندگی برایم تیره و تار شد و طعم دروغهایت گلویم را عجیب سوزاند، رفتنت خیلی چیزها را تغییر داد، حتی منِ سادهی خوشبین را هم بزرگ کرد، از آن روز به بعد دیگر همهچیز همانجوری بود که تو به تصویر میکشیدی، همانقدر سیاه و گاهبیگاه خاکستری؛ آن حرفها از درون بزرگم کرد اما هرگز این مهم را از زندگیام پاک نکرد که تو اولین کسی بودی که تخم نفرت را درونِ سینهام کاشتی؛ حال که درختِ تنومندی شدهام چرا به زندگیام بازنگشتی؟
آنقدر در این سالهای نبودت، اشک ریختهام که اگر بهشتی انتظارم را بکشد، زمینهای کشتارزارم را آبیاری کنم و یا اگر جهنمی در انتظارم باشد، تا ابد گلویم را سیرآب نگاه دارم! حال نمیدانم آنروز که دوباره به زندگیام رنگ میدهی چگونه با تو رفتار خواهم کرد، تنها میدانم که اگر روزی چنین مهمی اتفاق بیفتد، تنها کنارت مینشینم و سرم را بر روی پاهایت میگذارم و همانجا به خواب ابدی فرو میروم، زیرا دیگر گنجایش این را ندارم که چشم باز کنم و ببینم دیگر نیستی، شاید مرگ بهترین اتفاقی باشد که میتواند در آن لحظه برایم اتفاق بیفتد، زیرا میترسم از آن روزی که بمیرم و تو در کنارم نباشی، و یا میترسم از آن روزی که چشمهایم دوخته به جایی باشد که تو در آنجا نباشی.
این هم یک نامه از هزار نامهایست که میدانم هرگز به دستت نمیرسد، اما اگر روزی به دستت رسید برگرد، حتی شده چند ثانیه قبل از مرگم برگرد، قول خواهم داد اگر تناسخی انتظارم را بکشد، در دنیای دیگر هرگز دستت را رها نکنم، برگرد و دستانِ سردم را بگیر، نیمهجانی که جلوی چشمانت پر پر میزند با گرفتن دستانت جان دوباره خواهد گرفت، حتی اگر بارها جان به جانآفرین تسلیم کرده باشد. برگرد و خالصانه در آغوشم بگیر، بگذار درونِ آغوشت غرق شوم و دستوپا بزنم، نمیخواهم فردا بگویند او از دلتنگیِ رفتهای دق کرد و مُرد، بگذار غرقشدن در آغوشت، افتخار زندگیم باشد، مانند ناخدایی که با لبخند خاکسپاریاش میکنند و نام یک قهرمان را با لبخند بر روی سنگِ بزرگش حک میکنند.