بی‌حوصله‌تر از همیشه مَشعلِ در حالِ سوختن را در درونِ دستانش می‌گیرد و پله‌های نمناکِ قدیمی را یک‌به‌یک به سمتِ پایین طی می‌کند. به محیطِ هم سطح که می‌رسد جلوی درب پوسیده‌ی قدیمی می‌ایستد، نفسِ عمیقی می‌کشد و سینه‌اش از رُطوبت نمناکِ زیرزمین پُر می‌شود. دستِ دیگرش را بلند می‌کند و دستگیره‌ی فلزیِ سردِ زنگ‌زده را درون دستانش می‌فشارد و با آخرین رمقی که درون وجودش باقی‌مانده آن را می‌چرخاند. دربِ پوسیده نم‌نمک باز می‌شود و صدایِ گوش‌خراشِ لولاهای فلزی محیطِ تاریکِ زیرزمین را پُر ‌می‌کند. نورِ مَشعل آرام آرام درونِ تاریکی نفوذ می‌کند و در انتهایی‌ترین جایگاه این دخمه، دست از پیش‌روی برمی‌دارد. جلوی دَرب، زیر چهارچوبِ پوسیده می‌ایستد و به آخرین موجودِ باقیمانده درونِ این سیاه‌چاله خیره می‌شود؛ به کسی که آخرِ این اُتاق زانوی بی‌جانش را در آغوش گرفته و به طرز شگرفتی با تاریکی این اُتاق قدیمی خو گرفته است؛ صورتِ ماسیده‌اش مشخص نیست، انگار که آن را بینِ پاهایش حبس کرده است، کمی دقیق‌تر می‌شود و شواهد صحت این اِدعا را تصدیق می‌کند. 

سُکوت طولانی‌تری بین آن دو شکل می‌گیرد و ناگهان صدای ضعیف‌تری سکوتِ هزاران‌ساله را می‌شکند، صدایی که آرام آرام می‌گوید: "حسِ مَقتولی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ گلوله‌ای چند از کُلتِ کمری به قتل رسیده و آخرِ پرتگاهی به فراموشی سپرده شده است؛ حسِ مَفلوکی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ تازیانه‌ای چند از سگکِ کمربندِ پدر به سیاهی کشیده شده و درونِ اُتاقش به حبسِ ابدی محکوم شده است."، سکوت می‌کند، دیگری سکوت را می‌‌شکند: "فابر، نمی‌خواهی تمامش کنی؟"، صدای ضعیف‌تری ادامه می‌دهد: "فقط برو و درب را پُشتِ سَرت ببند و هرگز برنگرد، من سال‌هاست که دیگر مُنتظرِ آمدنِ کسی نیستم"، دیگری لبخندی می‌زند، می‌خواهد چیزی بگوید اما صدای ضعیف‌تر میان کلماتش می‌پرد و می‌گوید: "فقط برو، و هرگز برنگرد...". دیگری خیره می‌شود و نفسِ عمیق‌تری می‌کشد. صدای قژقژِ لولاهای درب به گوش می‌رسد و درب کهنه به آرامی بسته می‌شود، و این‌بار اُتاق هزاران ساله برای آخرین بار، درونِ تاریکی خویش به فراموشی سپرده می‌شود.