تو فکرت چی میگذره به جز دوز و کلک؟ نقشه میکشی، مُهره میچینی، انگار که زندگی واقعا یک بازیِ شَطرنجه، کیش نکنی مات میشی، نه فقط مات، زندگی همینه، کیش و مات! باید فرار کنی از چیزی که گرفتارشی، هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ اینکه به چشم ببینی مرگ توی دو قدمیته، اما بیخیال اون کسی میشی که روزی فکر میکردی برات باارزشترینه، باید نجاتش بدی، اما رهاش میکنی و زندگی خودت رو دو دستی میچسبی، چون به خودت همیشه این حق رو میدی که تنها تویی که سزاوارِ زندگی کردنی؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ وقتی زیر آوار میمونی و دستت رو برای همشون دراز میکنی، به سمت اونایی که مدیونِ دستاتن، به چشم میبینی که چطور همشون میذارن و میرن و در نهایت بیرَحمی نادیدت میگیرن؛ اونها یک مُشت آدمِ بیارزشن، مگه نه؟ اون گُرگی که امروز دندون تیز کرده واسه کُلِ گلّه، روزی همون چوپانی بود که خودش رو موظف به نگهداری از این گلّه میکرد اما، رفتار پَستِ همهی اون گوسفندا به همچین آدمی ثابت کرده که خودت رو برای عالم و آدم حلوا حلوا هم کنی، آخرشم دستت رو گاز میگیرن و در اوجِ ندیدن، بیخیالت میشن و تو رو زیرِ همون آوار رهات میکنن! همون دستا، همون آدما، حتی باارزشترینشون. گریه کن؛ هر چقدر دوست داری اشک بریز و گریه کن؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟
متاسفانه باید همه رو تایید کنم...