این داستانِ غمانگیز زندگیِ من نیست، این دقیقا نقطهی عطفیست که حقیقتِ درونیِ مرا روایت میکند؛ رهگذری تنها با پایی پیاده، همراه با یک بارانیِ بلند بر تن، زیر بارانی سیلآسایی تند، بدونِ چتر، با دستانی خالی در جیب، که مسیرِ مشخصی را به سرعت میپیماید، بدون آنکه حتی ذرهای کنجکاوی کند، درون دنیایی که به اسیری دچار شده است چه انسانهایی زندگی میکنند. باران به سختی میبارد و شلاقهایش را پیوسته به حصار شیشهای اتاقکی تاریک میکوبد، مردی در سکوتی ابدی، آرام بر روی مبلِ مخملیِ سبز تکیه کرده و همانگونه که به صدای ضربههای شِلابهای شیشهای گوش فرا میدهد از گرمای چوبی که ساعتها درون شومینهی سنگی در حال سوختن است لذت میبرد. گاهی از جایش بلند میشود و به سمت حصارهای شیشهای رهسپار میشود، دستان گرمش را بلند میکند و آرام بر روی پردهی نامرئی پنجرهی اتاق میگذارد و با بخار کردنش، جان تازهای به این حصار نامرئی میبخشد. فاصله را که میبیند قلبش همچون سرمای حصار یخ میبندد، ناخودآگاه سری میچرخاند و به سمت بارانی بلندی که هنوز چکههای آب از آن جاری است رهسپار میشود، بارانی خیس را به تن میکند و دوباره به جادههای خیس و دلتنگی متصل میشود؛ همانند رودی که به دریایی بزرگ جاری میشود و یا همانند پیلهای که پروانه شدن را از نو آغاز میکند.