فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#تنهایی نوشت» ثبت شده است

بوف

متولد فصلِ بهارم، ولی هیچ‌وقت بهار رو توی زندگیم نداشتم و ندارم؛ تقویم دیواری هم این‌قدر کُنج خونه بیداد کرد که خودشم یادش رفت یک‌سال چهار فصل داره، نه دو فصل! ساعتم عینهو قلبِ تو سینم، این‌قدر زد که تا پایانِ فصل بعد به خواب عمیقی فرو رفت؛ این اُتاقم دیگه چهار کُنجش بیانگر ایست زمانه؛ این‌جا نه زمانی سپری می‌شه و نه ساعتی تیک می‌خوره، تنها بازتابِ نورِ پُشت پنجره است که توی هر ثانیه‌اش رنگ عوض می‌کنه! تنها دلخوشیِ فصل‌های سردم، یک لیوانِ چایِ گرم بدون قند با بو و عطرِ بهار نارنجه که پاییز و فصل‌های از یاد رفته رو به خاطرم می‌آره، فصل‌هایی که با تن‌های خسته جمع می‌شدیم دور هم و چای می‌ریختیم کرور کرور تا بریزه از تنمون هر چی درد و مرضه؛ زمانه هم خیلی نامرد گذشت که آخرم یادمون نداد تلخی یک لیوان چای رو با هیچ‌چیز نمی‌شه شیرینش کرد، همون‌طور که تلخی حقیقت رو با هیچ دروغی نمی‌شه رنگ و لعاب داد.

از وقتی که همه تَرکم کردن فهمیدم این‌جا دیگه جای موندن نیست؛ پس تصمیم گرفتم که برم اما ترسیدم و عقب کشیدم؛ چون فهمیدم اگر به خواست خودم برم، جای بعدیم بدتر از جای فعلیم می‌شه؛ پس تصمیم گرفتم باشم و تنهایی ادامه بدم، اما هر چی بیش‌تر جلو رفتم فهمیدم از هر چیزی که فرار کنی دنبالت می‌آد؛ پس دنبالم اومدن و آدمای جدید سَرِ راهم سبز شدن؛ آدمای جدید، رابطه‌های جدید، مُشکلات جدید، دردسرهای جدید و در نهایت یک شکست جدید توی حادثه‌های تلخ زندگیم؛ پس تصمیم بزرگ‌تری توی زندگیم گرفتم؛ تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و دیگه نبینم، اما در کمال ناباوری هر چی بیش‌تر ندیدم، خیلی چیزا رو دیدم؛ خیلی چیزا رو دیدم و بیش‌تر به پوچی رسیدم...

 

ریم

پَرده‌ها رو کنار نزن؛ من همونیم که با رضایتِ خاطر تاریکی رو انتخاب کرد؛ بی‌حرکت یک‌جا واینستا، صدای موزیک رو بالا ببر که این‌جا فی‌الواقع قلبی به سختی درد داره جون می‌ده! دروغ چرا، به طرز عجیب و خاصی رسیدم به اوج خنثایی؛ دارم توی درون خودم به فراموشی سپرده می‌شم؛ نمی‌دونم کجای این داستان به خواب عمیقی فرو رفتم اما من همونیم که تصمیم گرفت از تاریکی به درونِ روشنایی خیره بشه! زندان در اَصل جائی نیست که با عدالت حبست کنند، زندان در واقع جاییه که خودت با دستای خودت خودتو حبس می‌کنی؛ زندانی اُمید داره به آزادی اما گوشه‌گیر توی خلوتِ دِلش به همه‌چی فکر می‌کنه الی آزادی! خدایا به درونِ تاریکیم بیا که این‌جا قلمرو سردِ منه، خالی از گرمای وجودت، بیا و سخت منو در آغوش بگیر، می‌دونی که نمی‌خوام توی این سرمای اَبدی به بادِ فنا سپرده بشم... آسمون می‌باره سخت و چشما لبریزه از حسِ تلخِ عاشق شدن، می‌بارم نرم روی آخرین برگِ دفترِ نقاشیم، باور کنی یا نه دیگه هیچ اُمیدی نیست؛ هیچ اُمیدی...

ایضا

باور کن منم باور ندارم به این باورهای الکی؛ باور کن منم اُمیدی ندارم به این اُمیدهای آبکی؛ باور کن اون که عمیقا گفت درکت می‌کنم، بدون ناخواسته خودشم حامله است از این زندگیِ خرکی! باور کن جایگزین تنهایی و درد، شب‌های تاریک و سرده، دستای خالی‌مون رو تنها جیب‌های تهی‌مون پُر کرده؛ اون که با بی‌رحمی رفت نتیجش گوله‌های اَشکه، ستاره‌ها چشمک می‌زنن بدون این‌که حتی خورشیدی برگرده.

باور کن اون که فلک رو خواست طالب ماه نیست، اون که نرفته برگشت خسته‌ی راه نیست، فاصله‌ها رو پشیمونی در راهه، موندن برای دله، موندن برای راه نیست. باور کن اون که سکوت کرد و نگفت بد عالم نیست، اون که شنید و ندید رسوای عالم نیست، سکوتم رو خدا عالمه، نمکدون شکستن کار ما نیست.

 

حرف آخر

جدیدا خیلی زودرنج شدم؛ نمی‌دونم، شاید دارم پیر می‌شم؛ حقیقت در واقع هیچ‌وقت طعم خاصی برای من نداشت، نه شور بود و نه شیرین و نه چیزی شبیه به تلخ! تنها برای من، تداعی‌گر چیزی مثل پیاز بود که هر وقت سر باز کرد ناخودآگاه اَشکم رو در آورد. 

شکست در واقع چیزی نبود که انسان بتونه با چشم ببینتش؛ وقتی یک‌نفر می‌گه: "اوه کمرم شکست" یا "قلبم شکست"، این شکست چیزی نیستش که بشه با بانداژ کردن برطرفش کرد، این شکست، شکستیه که با حرف به وجود اومده و تنها چیزی که مَرهمشه خلاف همون حرفه!

دارم صدای تاپ‌تاپ‌کردن قلبمو می‌شنوم، شاید پیش خودت بگی: "خب، خداروشکر، هنوزم می‌تپه"، اما حالیت نیست، می‌تپه، اما ضعیف‌تر از گذشته‌ها می‌تپه؛ چی می‌تونم بگم به جز کشیدن یک نفسِ عمیق با ضمیمه‌ی یک ببخشید ته نامه‌های احساسیم برای قلبم و اینکه شرمندم نتونستم دنیا رو اون‌طوری که باید و شاید برات بسازم. 

تو، انگشتت رو به سمتم می‌گیری و با شعفی که ناشی از همون رضایتِ خاطره، توی چشام خیره می‌شی و می‌گی: "فابر، تو فوق‌العاده‌ای"، اما این تعریف و تمجید چه ارزشی می‌تونه برای من داشته باشه وقتی اون کسی که باید تحسینم می‌کرد، طردم کرد؛ وقتی اون کسی که باید کارامو می‌دید، نادیدم گرفت و کسی که با گرفتن دستاش باید ستاره می‌شدم، زمین سفت رو نصیبم کرد.

شدم یک غولِ بیابونی که هر کی منو می‌بینه می‌گه: "اوه مَرد! چقدر چاق شدی، یکم رژیم بگیر"، حالیت نیست که گه‌گاهی این‌قدر بهش فکر می‌کنم که مسیرِ اُتاق تا یخچال رو هزار بار طی می‌کنم، گه گاهی اصلا هدفِ خاصی برای این‌کار نیست، فقط باز می‌کنم و می‌بندم، انگار که اونو توی اون یخچال کوفتی گم کردم!

لبریزم از تمام احساسی که آخر حرفاش "بیخیال"؛ از چشم پوشیدن‌ها؛ از ندیدن‌ها؛ از این‌که تمام این مدت من گرگ شدم و چشم گذاشتم و تو توی زندگیم مخفی شدی؛ عزیزم صدامو می‌شنوی؟ خسته‌ام؛ می‌شه این بازی رو تمومش کنی؟ می‌شه لااقل تو یکم جای من چشم بذاری؟

دیگه هیچ انگیزه‌ای برای ادامه نیست؛ به دنیا نیامدم که به واژه‌ی مُضحکی مثل "خودکشی" فکر کنم، اما واقعا می‌گم دیگه امید خاصی برای ادامه ندارم؛ ننوشتنم به خاطر بی‌انگیزگی یا سرد شدنم از زندگی نیست، یک مدت نیستم چون احساس می‌کنم شرایطی برام پدید اومده که لازمه روی خودم بیش‌تر کار کنم و مسیر زندگیمو تغییر بدم، نبودنم معنی اَبدیت نمی‌ده اما قول می‌دم زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوباره به این دنیای کوفتی برگردم؛ اینو بهت قول می‌دم...

 

+ تا اطلاع ثانوی تعطیل!

+ نظرات بدون تایید، نمایش داده خواهند شد.

خراش

خَط خَط خَط؛ ساده خَط خوردم که ساده خَط می‌زنم؛ ساده خَط خوردم که برای موندنِ کسی سادگی نمی‌کنم؛ ساده خَط خوردم که به سادگی از همه‌چیز و همه‌کس رد می‌شم و پُلی پشت‌ِسَرم نمی‌ذارم؛ ساده خَط خوردم که... وقتی بهم رسید با تیکه بهم گفت: "علیکِ سلام!"، با تموم خستگی که توی وجودم بود، سرم و بلند کردم و گفتم: "همون!" یک نگاه اندرسفیه‌ای بهم کرد و گفت: "مثلا که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی با این کارات؟"، بهش گفتم: "خوشم نمی‌آد؛ نه از سَلامش، نه از خداحافظیش! وقتی به یکی سَلام می‌کنی یعنی یک رابطه‌ای رو شروع کردی؛ مسلما بعد هر شروعی پایانی هست؛ ولی وقتی نه سَلامی هست نه علیکی، یعنی این رابطه نه شروعی داره نه پایانی، پس همیشه شناوره؛ پس هیچ‌وقت دغدغه‌ی اینو نداری که یک‌روزی قراره به همه‌چی پایان بدی! می‌دونی، از خیلی چیزا متنفرم؛ از این‌که نقطه سَرِخَط شم، از این‌که مجبور شم دوباره از نو بسازم، از این‌که بی‌خود و بی‌جهت بازیچه شم، بازیچه‌ی دستِ سَرنوشت که اونم می‌دونم آخر سَر، قراره سَرمو بکنه زیرِ آب! وقتی به این استدلال برسی که آدما همشون رهگذرن، دیگه نه شروعی برات معنا پیدا می‌کنه، نه پایانی؛ اجازه می‌دی همه‌چیز همون‌جوری ادامه پیدا کنه که هست؛ منم دیگه هیچ‌چیزی واسم مهم نیست؛ این‌که به خاطرِ سَلام نکردنم بِهم پُشت کنی یا نه، یا هر چیزِ دیگه‌ای؛ ساده بگم؛ ساده بشنو؛ خَطَم بِزَنی، خَطِت می‌زنم؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی..."


خماری

دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار می‌کرد صدایِ همهمه و تشویق دیگران به گوش می‌رسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سِن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ می‌تونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواسته‌ی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش می‌شد بی‌نهایت احساس غرور بهم دست می‌داد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد می‌زدم: "این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش می‌بالم". یادم نمی‌ره اون شب‌هایی که شب تا صبح بیدار می‌موندم و به حرفاش گوش می‌دادم، شب‌هایی که بهش قوت قلب می‌دادم و بهش می‌فهموندم که تو می‌تونی و سعی می‌کردم همیشه پشتش باشم، شب‌هایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم می‌زدم و بیدار می‌موندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.

حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر می‌کنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گُلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودند و اگر دلگرمی آن‌ها نبود هیچ‌وقت نمی‌توانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر می‌کنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر او نبود... به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو سینه داره می‌زنه بیرون، حس غریبی داشتم و بی‌صبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم... و اگر او نبود نمی‌توانستم چنین راه سخت و پُرپیچُ‌خَمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و او کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یک‌دفعه دَرد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس می‌کردم اکسیژن به اندازه‌ی کافی بِهِم نمی‌رسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم اما، وقتی داشتم اونجا رو تَرک می‌کردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده می‌شد.


وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونه‌ای بسازی، بهتره هر چه سریع‌تر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهی‌وقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم می‌شه تمام محبت‌هایی که کسی بهتون می‌کنه رو جبران کرد؛ فقط یک تشکر ساده، نه بیش‌تر :)

دیدار

کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"


نوستالژی

لحظه لحظه‌هایم تیره و تار، در پس خاطره‌ای به تصویر کشیده شده است؛ آرام، با تبسمی بر لب، با جوش و خروشی بر دل؛ اینجا کجاست که آن را آخر دنیا می‌نامند؛ اینجا کجاست که دیگر عزیزی منتظر دیدار دوباره‌ام نیست؛ اینجا کجاست که من فرصتی برای کنکاش زندگی زجرآورم یافته‌ام. 

سکوتم را ببین؛ درون خسته‌ی پر از تکرارم را ببین؛ جای من نبوده‌ای که این‌گونه در موردم ظالمانه قضاوت می‌کنی، این‌گونه صورت پر از کنایه‌ام را نظاره می‌کنی؛ جای من نبوده‌ای که بدانی چه کشیده‌ام، چگونه به دنیایی پر از ناامیدی رسیده‌ام...

خط قرمز

رد دادم؛ عجیب رد دادم و دیگه این ذهن کوفتی برای من زندگی نمی‌شه؛ صدای تیکه‌های مادرم رو از پشت درهای بسته مبهم می‌شنوم: "این پسره یا خونه نیست، یا اگرم هست انگاری نیست!"؛ می‌دونم که دوست داره توی جمعشون باشم اما چطور بهشون بگم که دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم. گه گاهی به خودم می‌گم: "آخه پسر، چقدر می‌خوای به خودت و این زندگی سخت بگیری، یکم بیخیال همه چی شو، یکم به خودت بیا و برو تو اجتماع باش، بکش بیرون از این دنیای مبهمی که برای خودت ساختی"؛ اما وقتی می‌خوام از نو شروع کنم انگار یک چیزی از درون مانع می‌شه و مغزم واقعا نمی‌کشه.
بهش پیغام دادم، می‌خواستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که دیگه روم حساب نکنه؛ می‌دونستم اگر تو روش بگم چی تو فکرم می‌گذره، از روی احساسات مانع می‌شه اما حوصله همین احساسات یهویی هم نداشتم. بهش پیغام دادم و بعد از چند روز جوابمو داد! احساس کردم بود و نبودم براش فرقی نداره، وقتی هم جواب داد بیشتر دردم گرفت، می‌خواستم بهش بگم اما در جوابش فقط گفتم هیچی؛ حتی حوصله جر و بحث کردن باهاشو نداشتم ولی ته دلم دوست داشتم سه‌پیچ‌شه و بپرسه ازم چی شده، دلم می‌خواست بدونم چقدر واسه احساساتم ارزش قائله، ولی وقتی بی‌تفاوتیش رو به رخم کشید بیشتر آتیشم زد.

ساده بگم، درد دارم، و  اون کسی که هستش و می‌تونه مَرهم باشه براش، نمی‌بینتش! دوست داشتم باور کنم که این فقط یک شعره، اما وقتی عمیق‌تر بهش نگاه می‌کنم... چی بگم!

بیداری

توی زندگی لقمه‌های بزرگی رو برای خودم گرفتم، با اینکه می‌دونم این لقمه‌ها اندازه‌ی دهنم نیست، اما ایمان دارم با آروم آروم خوردندش می‌تونم همشو توی خودم جا بدم و نیازی به بلعیدنش نیست! ترس از شکست توی وجود هر کسی هست؛ کاملا به این امر واقف هستم که چقدر این راه می‌تونه برام پر از شکست باشه و چقدر قراره ضربه ببینم اما زندگی بهم یاد داد که ترس‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌رند، حتی اگر به ترستم غلبه کنی، باز هم از چیزی که جلوی روته می‌ترسی! زندگی بهم یاد داد چطور به ترسم غلبه کنم و چطور قدم‌هام رو یک به یک و پشت سر هم بردارم.
اگر قراره به فکر لرزش دستا و پاهات باشی هیچ‌وقت به چیزی که قلبا می‌خوای نمی‌رسی؛ زندگی بهم یاد داد مثل یک مرد بایستم حتی اگر وجودم پر از رعشه‌های ترسه، بایستم حتی اگر جرات رو به رو شدن باهاش رو ندارم، بایستم و ایستاده بمیرم و باور داشته باشم که از پس هرکاری برمیام.