رد دادم؛ عجیب رد دادم و دیگه این ذهن کوفتی برای من زندگی نمی‌شه؛ صدای تیکه‌های مادرم رو از پشت درهای بسته مبهم می‌شنوم: "این پسره یا خونه نیست، یا اگرم هست انگاری نیست!"؛ می‌دونم که دوست داره توی جمعشون باشم اما چطور بهشون بگم که دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم. گه گاهی به خودم می‌گم: "آخه پسر، چقدر می‌خوای به خودت و این زندگی سخت بگیری، یکم بیخیال همه چی شو، یکم به خودت بیا و برو تو اجتماع باش، بکش بیرون از این دنیای مبهمی که برای خودت ساختی"؛ اما وقتی می‌خوام از نو شروع کنم انگار یک چیزی از درون مانع می‌شه و مغزم واقعا نمی‌کشه.
بهش پیغام دادم، می‌خواستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که دیگه روم حساب نکنه؛ می‌دونستم اگر تو روش بگم چی تو فکرم می‌گذره، از روی احساسات مانع می‌شه اما حوصله همین احساسات یهویی هم نداشتم. بهش پیغام دادم و بعد از چند روز جوابمو داد! احساس کردم بود و نبودم براش فرقی نداره، وقتی هم جواب داد بیشتر دردم گرفت، می‌خواستم بهش بگم اما در جوابش فقط گفتم هیچی؛ حتی حوصله جر و بحث کردن باهاشو نداشتم ولی ته دلم دوست داشتم سه‌پیچ‌شه و بپرسه ازم چی شده، دلم می‌خواست بدونم چقدر واسه احساساتم ارزش قائله، ولی وقتی بی‌تفاوتیش رو به رخم کشید بیشتر آتیشم زد.

ساده بگم، درد دارم، و  اون کسی که هستش و می‌تونه مَرهم باشه براش، نمی‌بینتش! دوست داشتم باور کنم که این فقط یک شعره، اما وقتی عمیق‌تر بهش نگاه می‌کنم... چی بگم!