دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار میکرد صدایِ همهمه و تشویق دیگران به گوش میرسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سِن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ میتونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواستهی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش میشد بینهایت احساس غرور بهم دست میداد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد میزدم: "این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش میبالم". یادم نمیره اون شبهایی که شب تا صبح بیدار میموندم و به حرفاش گوش میدادم، شبهایی که بهش قوت قلب میدادم و بهش میفهموندم که تو میتونی و سعی میکردم همیشه پشتش باشم، شبهایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم میزدم و بیدار میموندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.
حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر میکنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گُلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودند و اگر دلگرمی آنها نبود هیچوقت نمیتوانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر میکنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر او نبود... به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو سینه داره میزنه بیرون، حس غریبی داشتم و بیصبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم... و اگر او نبود نمیتوانستم چنین راه سخت و پُرپیچُخَمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و او کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یکدفعه دَرد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس میکردم اکسیژن به اندازهی کافی بِهِم نمیرسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمیدونستم کجا میخوام برم اما، وقتی داشتم اونجا رو تَرک میکردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده میشد.
وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونهای بسازی، بهتره هر چه سریعتر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهیوقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم میشه تمام محبتهایی که کسی بهتون میکنه رو جبران کرد؛ فقط یک تشکر ساده، نه بیشتر :)