غروبِ پاییزی هم هوایِ خسته و بارانیِ دلِ غمگینِ من است، آنگاه که کاسهی برگشتنات، زیر بارانِ سیلآسای پاییزی، همچون کاسهی صبرِ دلم، هر لحظه لبریز و لبریزتر میشد و سوءقصدِ رفتنات، درون اتوبوسِ شیشهای، هر لحظه از من و قلبِ نداشتهام دور و دورتر. این چه عشقی است که هر لحظه نبودناش را زیر گوش باد فریاد میزنم و این چه عذابی است که با هر قدم برداشتناش، روح و جسم و قلب و فکر و خندههایم را با خود به حراج ابدی میبرد و منِ عریان شدهی مفلوکِ زمین خورده را، درون شهرِ بیکسیهایم رها میکند. این چه ماتمی است که دیگری میبیند و میپندارد که چه آرامش عجیبی درون آن نهفته است، به ناگاه دست بالا میبرد و بودنش را طلب میکند و نمیداند، آرامشی که تمام این سالها از من به ناگاه تراوش شده است، آرامش ابدیِ شهرِ سوختهیِ قلبِ من است؛ شهرِ نفرین شدهای که هیچ سکنهای حاضر به زندگی کردن در آن نیست؛ حتی برای چند ثانیه!