باید به گُل‌هایم آب بدهم؛ غذا بر روی گاز است؛ میزِ گردی که خواسته بودی با دو عدد صندلیِ چوبی در کنارش، گوشه‌ی اتاق حاضر و آماده کِز کرده است؛ آنقدری کوچک هست که تنها من و تو کنار آن حاضر باشیم، بدون آن‌که مزاحمی کنارمان جاخوش کرده باشد. باید گُلی میانِ میز برایت برپا می‌کردم، اما هر چقدر با درونیاتم کلنجار رفته‌ام نتوانستم شاخه‌ گُلی که قلبا می‌خواستی از درونِ باغچه‌ی کنارِ پنجره برایت بچینم؛ مگر خودت نبودی که می‌گفتی: "گُل‌ها فقط درونِ خاکشان زیبا هستند؟"، بجایش برایت این رومیزی‌ِ زیبای گُُل‌گُُلی را گرفته‌ام، ببین که چقدر گُل‌های دُرشتِ زیبایی دارد، حتی لقمه‌های غذا را برایمان دلچسب‌تر می‌کند. دو عدد کاسه‌ی سوپ‌خوری بر روی میز، و سوپ قارچی که قولش را به تو داده بودم؛ این غذا را از تو یاد گرفته‌ام اما نمی‌دانم که چرا سوپ‌های مرا بیشتر از سوپ‌های خودت دوست می‌داشتی، می‌گفتی طعم سوپ‌های تو خاص‌تر است، انگار چیزی در آن است که هیچ‌وقت در طعم و مز‌ه‌ی سوپ‌هایم احساس نمی‌کنم، چیزی شبیه به عشق! آن‌وقت لبخندی از روی شیطنت می‌زدی و می‌گفتی: "ناقلا عاشق که هستی که این‌گونه سَنگ‌ِتمام می‌گذاری؟"، هیچ نمی‌گفتم، تنها یک لبخند برایت کافی بود تا از درونِ نگاهم جوابِ سوالت را پیدا کنی. 
بر سَرِ میز‌ می‌نشینیم، برایت اندکی سوپ می‌ریزم، همانطور برای خودم، سوپم را تا نصفه بالا می‌کشم، جای ظرف خودم را با ظرفت عوض می‌کنم، جوری که انگار حواسمان نیست، سرگرم خوردنِ سوپت می‌شوم، سر بالا می‌آوردم و می‌بینم نصفِ سوپت را خورده‌ای، لبخندی از روی رضایت می‌زنم، معلوم می‌شود که طعمش را دوست داشتی، دوست دارم برایت بیشتر بریزم اما می‌دانم که اهل تعارف نیستی، سوپت را تا انتها می‌خورم و دوباره جای ظرف‌ها را با هم عوض می‌کنم؛ درگیر خوردنِ سوپم می‌شوم، سر بالا می‌آورم و می‌بینم سوپت را تا انتها خورده‌ای، سوپم را نیمه کاره رها می‌کنم و بلند می‌گویم: "ناهار با من بود، ظرف‌ها هم امروز با من است، تو فقط شاهانه بنشین و استراحت کن"؛ ظرف‌ها را جَلدی جمع می‌کنم و کنارِ ظرفشویی مشغول به شستن می‌شوم؛ ساعت از یک گذشته است؛ صندلی گهواره‌ای آرام زیر نسیم خنکِ بهاری تکان می‌خورد؛ به گُل‌هایم هنوز آب ندادم؛ بُغض می‌کنم، جای خالیت هنوز هم احساس می‌شود...