فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عاشقانه نوشت» ثبت شده است

تپش

شاید فردایی باشد، شاید نیز نباشد؛ بودن‌هایمان را زندگی کردیم و امروز، فصلِ دیگری از فرداهایمان آغاز شده‌ است؛ فردا را که آغاز کردی، به سمت آن درختِ پیر و فرتوتِ پاییزی رهسپار شو، به سمتِ آن مفلوکِ عریان‌شده؛ عریان است اما هنوز هم می‌خندد و هنوز هم، سایه‌اش آرامگاهِ دلواپسی‌هایمان است؛ آنجا که حاضر شدی، مرا به خاطر آور، همان‌گونه که من، هر ثانیه درآنجا به خاطرت می‌آوردم؛ از افکارت که آزاد شدی، بی‌شک مطمئن باش که در انتظارت هستم، همان‌جا، زیرسایه‌ی همان درخت، اما در دنیایی موازی، و مطمئن باش هنوز هم در انتظارِ آمدنت هستم، چشم دوخته به جاده‌ی بی‌انتها، هر روز و هر ثانیه با میوه‌ای در دست، همان‌گونه که تو دوست می‌داشتی و همان‌گونه که تو می‌پسندیدی.

خوانشِ متن، با صدای فابرکاستل

تمسک

- فقط آهنگِ روسی همراه با یک شیشه ودکا
+ اما من که الکُلی نیستم!
- مگه ودکا الکُله؟
+ اگه الکُل نیست پس چیه؟
- نمی‌دونم اما شنیدم خوب داغ می‌کنه
+ خب چایی هم خوب داغ می‌کنه!
- نه خب این یک‌جور دیگه خوب داغ می‌کنه
+ یعنی هر چی داغ بکنه خوبه؟
- بستگی داره که چی باشه
+ دیگه چیا خوب داغ می‌کنه؟
- آغوشِ یار
+ مگه اونم داغ می‌کنه؟
- اگه مُحکم بغلش کنی آره!
+ باید یکی باشه یا نه!
- اگر بخوای باشه حتما هست!
+ اما به نظرم هر چیزی سَردش خوبه!
- مثلِ چی؟
+ مثلِ خوردنِ بستنی تو هوای سَرد!
- حتی اونم با بودنِ یار بیشتر می‌چسبه!
+ پس بستنی‌هامون چی؟
- چی؟
+ آب می‌شه خب!
- چرا باید آب بشه؟!
+ خودت گفتی یار داغه!
- من که نگفتم یار داغه، گفتم آغوشش داغه!
+ مگه می‌شه کنارِ یار بود و تو آغوشش نبود؟
- مگه تجربش کردی؟!
+ نه نکردم اما تصوّرش که کردم
- تصورش با واقعیّت قابلِ قیاس نیست
+ یعنی این‌قدری هست که بیخیالِ بستنی خوردن تو هوای سَرد شد؟!
- حاجی یار رو باید بلعید، بستنی خوردن همش بهانه‌ست!

خد

دُرست در راستای پنجره‌ی چوبی‌ِ اتاقمان، چند فوت آن‌ورتر، مغازه‌ی گُل‌فروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونه‌هایی کم‌وبیش کک‌ومَک و لبخندِ زیبایی که دندان‌های سفیدِ چیدمان‌شده‌اش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبح‌گاهی درب مغازه را باز می‌کند و گل‌های رنگارنگش را به نشانه‌ی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه می‌چیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم می‌کند. از لهجه‌ی غلیظِ اُتریشی‌اش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گل‌هایم احساس کرده‌ام؛ آخر درون آن کوچه‌ی خلوت که گاهی کسی از آن عبور می‌کند چه نگاه غریبی به جز نگاه او می‌تواند آن‌قدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را می‌گیرم جوری نگاهش را از من می‌دزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بوده‌ام که او را بی‌مهابا دزدکی نشانه رفته‌ام. حال این‌ها به کنار...

به تازگی دُچارِ یک حسِ غریبی شده‌ام، یک بیماریِ نادر؛ درون قابِ هرکس که نگاه می‌کنم انعکاسِ رخسارِ تو را برایم دربردارد؛ به آن دخترکِ گُل‌فروش، به آن پیرزنی که هر روز از کنارِ درب خانه‌امان رد می‌شود، به آن کودکی که گاهی به درونِ پارک نزدیک خانه‌مان می‌رود و گاها با توپش بازی می‌کند، حتی به قُمری‌هایی که به تازگی نزدیک پنجره‌ی اتاقمان جاخوش کرده‌اند. دروغ چرا؟ می‌ترسم... می‌ترسم از آن روزی که جلوی آینه‌ی قَدی بیاستم، شانه چوبیت را به دست بگیرم و به موهایم بکشم، رژ و سرمه‌ی چشم‌هایت را به صورتم بزنم، لباس‌هایت را به تن کنم، و همانندت بر روی صندلی گهواره‌ای بنشینم و فراموش کنم، دُخترک گل‌فروشی بوده است، پیرزنی وجود داشته است و یا طفل خردسالی در این نزدیکی بازی می‌کرده است. حتی می‌ترسم از آن روزی که من تبدیل به تویی شوم و فراموش کنم، دیگر مَنی بوده است، دیگر رُزهایی وجود داشته است و دیگر قلبم از نبودنت نگیرد و دیگر هرگز، دلم برایت تنگ نشود.

دونفره

باید به گُل‌هایم آب بدهم؛ غذا بر روی گاز است؛ میزِ گردی که خواسته بودی با دو عدد صندلیِ چوبی در کنارش، گوشه‌ی اتاق حاضر و آماده کِز کرده است؛ آنقدری کوچک هست که تنها من و تو کنار آن حاضر باشیم، بدون آن‌که مزاحمی کنارمان جاخوش کرده باشد. باید گُلی میانِ میز برایت برپا می‌کردم، اما هر چقدر با درونیاتم کلنجار رفته‌ام نتوانستم شاخه‌ گُلی که قلبا می‌خواستی از درونِ باغچه‌ی کنارِ پنجره برایت بچینم؛ مگر خودت نبودی که می‌گفتی: "گُل‌ها فقط درونِ خاکشان زیبا هستند؟"، بجایش برایت این رومیزی‌ِ زیبای گُُل‌گُُلی را گرفته‌ام، ببین که چقدر گُل‌های دُرشتِ زیبایی دارد، حتی لقمه‌های غذا را برایمان دلچسب‌تر می‌کند. دو عدد کاسه‌ی سوپ‌خوری بر روی میز، و سوپ قارچی که قولش را به تو داده بودم؛ این غذا را از تو یاد گرفته‌ام اما نمی‌دانم که چرا سوپ‌های مرا بیشتر از سوپ‌های خودت دوست می‌داشتی، می‌گفتی طعم سوپ‌های تو خاص‌تر است، انگار چیزی در آن است که هیچ‌وقت در طعم و مز‌ه‌ی سوپ‌هایم احساس نمی‌کنم، چیزی شبیه به عشق! آن‌وقت لبخندی از روی شیطنت می‌زدی و می‌گفتی: "ناقلا عاشق که هستی که این‌گونه سَنگ‌ِتمام می‌گذاری؟"، هیچ نمی‌گفتم، تنها یک لبخند برایت کافی بود تا از درونِ نگاهم جوابِ سوالت را پیدا کنی. 
بر سَرِ میز‌ می‌نشینیم، برایت اندکی سوپ می‌ریزم، همانطور برای خودم، سوپم را تا نصفه بالا می‌کشم، جای ظرف خودم را با ظرفت عوض می‌کنم، جوری که انگار حواسمان نیست، سرگرم خوردنِ سوپت می‌شوم، سر بالا می‌آوردم و می‌بینم نصفِ سوپت را خورده‌ای، لبخندی از روی رضایت می‌زنم، معلوم می‌شود که طعمش را دوست داشتی، دوست دارم برایت بیشتر بریزم اما می‌دانم که اهل تعارف نیستی، سوپت را تا انتها می‌خورم و دوباره جای ظرف‌ها را با هم عوض می‌کنم؛ درگیر خوردنِ سوپم می‌شوم، سر بالا می‌آورم و می‌بینم سوپت را تا انتها خورده‌ای، سوپم را نیمه کاره رها می‌کنم و بلند می‌گویم: "ناهار با من بود، ظرف‌ها هم امروز با من است، تو فقط شاهانه بنشین و استراحت کن"؛ ظرف‌ها را جَلدی جمع می‌کنم و کنارِ ظرفشویی مشغول به شستن می‌شوم؛ ساعت از یک گذشته است؛ صندلی گهواره‌ای آرام زیر نسیم خنکِ بهاری تکان می‌خورد؛ به گُل‌هایم هنوز آب ندادم؛ بُغض می‌کنم، جای خالیت هنوز هم احساس می‌شود...

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

بیم

و مَن درونِ این سُکوت، صدایی را کم دارم که تیک‌تاکِ ثانیه‌های ازدست‌رفته را به خاطرم می‌آورد. عَجول نباش، دور نشو، کمی با من بنشین؛ بنشین و با من کمی چای بنوش و قدری همانندِ گذشته‌ها با من بخند؛ زندگی درگُذر است و بگذار ثانیه‌هایت خاطراتِ به یاد ماندنی شود تا بعدها روایتِ شب‌های دلتنگیمان را به اَرمغان بیآورد؛ کمی با من بنشین و بگذار چایِ داغ و لب‌دوزِ بی‌بی، قدری رنگِ سَردی به خود بگیرد و یادمان برود دلتنگی و دلبستگی‌های شب‌های بیمارمان چه دَرد مُضحک و احمقانه‌ای را با خود به همراه دارد. آسمان رو به زوال است و دلتنگی‌هایش را با خود به همراه دارد؛ این را از فرو ریختنِ برگِ زَردی فهمیدم که پاییز را با خود به خاطرم می‌آورد. هر روز آسمان جای دل‌های تنگمان می‌گرید و کمی آن طرف‌تر شهری را با خود به منجلاب می‌برد؛ هر روز می‌میرم و می‌سوزم و می‌گریم تا شاید قلب خداوند را کمی به درد بیآورد. بگذار تا آسمان بگرید و بگذار قلب‌هایمان به یَغما برود، بگذار تا این دل بی‌تو بمیرد و بگذار فغان، دلتنگی‌مان را به آسمان ببرد. 

هرگز از من چون کمان بر دستِ کس زوری نرفت

این کشاکش در رگِ جانم چه کار افتاده است؟

 

دموکراسی

تَق‌تَق‌تَق؛ دادگاه رَسمی است؛ نام‌بُرده به علتِ دلبریِ زیاد، محکوم می‌شود به حبسِ اَبد توی آغوشِ دلبرانه‌ی یار. هی تو، تویی که زندگیم رو رنگ دادی، جات همیشه همین‌جاست، پشتِ میله‌های فلزیِ قفسه‌ی سینه‌ام، توی بهترین جایِ قلبم، بهش عادت کُن که این‌جا اََمن‌ترین نقطه‌ی دنیاست، اَسیرش که بشی دیگه هیچ راهِ فراری نیست؛ انتخاب با خودته، همیشه بوده و هست اما دو راه بیش‌تر جلوی پات نمی‌ذارم، یا دوستم داشته باش یا تَحملم کُن! بهتره دوستم داشته باشی چون حتی اگر ازم مُتنفرم باشی با همه‌ی وجودم عاشقتم، عاشقتم که توی این زندون جات دادم، چون خودتم خوب می‌دونی که یا مالِ منی یا مالِ هیچ‌کس! بذار رُک بهت بگم که حسادتِ مَردانم نمی‌ذاره که مالِ کسِ دیگه‌ای غیر از مَن باشی، چون بهت حسِ مالکیت دارم! همیشه بهت گفتم بازم‌ می‌گم: مالِ مَن هستی ولی نه مالی که بذارمت بالای طاقچه تا خاکشو سال‌به‌سال بگیرم، نه، از اون مال‌هایی هستی که بوی زندگی می‌ده و همیشه جات همین‌جاست؛ می‌شنوی؟ دقیقا همین‌جا، توی قلبم! می‌شنوی که چطور با شنیدنِ صدات این‌طور به تکاپو می‌اُفته، آره، درست فهمیدی، من همون کبوترِ جَلدیم که حتی فرسنگ‌ها اونورترم ولم کنی بازم راهِ خونشو بلده، بازم بالای سَرت سَر دَرمی‌آره! پس بازم می‌گم: یا دوستم باش یا تحملم کُن! باور کنی یا نه این‌جا آخرِ دنیاست؛ آخرش...

تهلکه

زندگی نَشُد نخواهد داشت اگر اِمپراطوری قَلبم مٌتعلق به کسِ دیگری جُز تو باشد؛ در این‌ مُختصاتِ صِفر، سربازانی آماده‌ی نَبرد با کسانی هستند که علیه این تَمدّن قدمی بَردارند؛ پَنبه را از گوش‌هایت بَردار تا واضح‌تر بِشنوی صدای شِیپورِ قَلمروی را که برای جَنگ دندان می‌خاید و فریاد می‌زند: "نزدیک نشوید؛ این اِمپراطوری مُتعلق به کسی است که بَر هیچ جُنبنده‌ای رَحم نخواهد کرد"؛ مَلکه‌ی رویاهای مَن، آرام بخواب که مَن بیدارم برای آسایش روحت و برای زنده نگه‌داشتنِ اِمپراطوری قَلبت، و مجازات می‌کنم هر کسی را که علیه معصومیتِ تو دندانی تیز کند، به راستی که سِزای او مرگ ‌است، و او کسی است که گردنش را در اَنبوهی از جمعیت، وَسطِ شَهر، گَردن خواهم زد؛ آرام بِخواب آرامشِ زندگیم که تا زمانی که من زِنده‌ام نمی‌گذارم‌ حتی آب در دلِ کوچکِ مَعصومانه‌ات اَندکی تِکان بخورد...

نمک

بهش گفتم: هر وقت دَری به سمتت باز شد هیچ‌وقت بی‌تفاوت از کنارش نگذر، بلکه اول بایست و خوب بهش فکر کن و بعد تصمیم بگیر می‌خوای از کنارش رد بشی یا نه! زمانی که یکی دَرهای قلبشو به روت باز می‌کنه بدون این‌قدر به درونش نفوذ کردی که می‌خواد تو رو به امپراطوری قلبش راه بده؛ هیچ‌وقت با خر بازی‌هات باعث سُقوط این امپراطوری نشو، بلکه یا درهای قلبشو ببند و یا واردش شو، این‌طوری خیلی بهتر می‌تونی به وجود واقعی یک نفر احترام بذاری. 
همیشه یادت باشه گفتن یک حرفایی خیلی سَخته ولی در عوض جواب‌هاشون خیلی آسونه! مثلا وقتی یکی بهت می‌گه دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده یا جات تو قلبمه و همیشه به یادتم، هیچ‌وقت در جوابش نگو: لطف داری، نظر لطفته، ممنونم، خواهش می‌کنم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه اونم در جواب منتظر این حرف هست که تو هم بهش بگی: منم دوستت دارم، دلِ منم برات تنگ شده، جای تو هم همیشه تو قلبمه و منم همیشه به یادتم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه می‌خواد مطمئن بشه تو هم باهاش هم دلی، تو هم مثل اون داری از غم دوریش درد می‌کشی و اونم یک جایی توی قلبت داره. وقتی با خر بازی‌هات این مهم رو ادا نکنی ناخودآگاه چیزی تو درون اون فرد می‌شکنه که باعث می‌شه یک قدم از احساس واقعیِ وجودش فاصله بگیره، باعث می‌شه از درون شبیه روباتی بشه که هیچ احساسی توی وجودش جریان نداره... احساسات آدما رو جدی بگیر چون اونها، همون‌هایی هستن که همیشه بهت یادآور می‌شن که هنوزم انسانیت زندست و هنوزم زندگی جریان داره...

مرئی

به هر فِلاکتی بود بالاخره رسیدیم اون بالا؛ عَرَق بود که فقط از پیشونیمون سرازیر می‌شد؛ جای واقعا بِکری بود؛ نسیمِ خیلی خُنکی می‌وزید و به خودت که می‌اُومدی شهر بود که فقط زیرِ پاهات جولان می‌داد؛ یکم که نفسش جا اُومد برگشت بهم گفت: خُب، اینم بالاترین نقطه‌ی شَهر، دقیقا همون‌جایی که قولشو داده بودم؛ یک نگاه دوباره‌ای به شهر کردم و گفتم: عجب جای سقوطیه! چشمام به شهر بود ولی احساس کردم میخ شده بهم، سَرمو که برگردوندم دیدم زُل زده تو چشام؛ همون نگاه، همون لبخند؛ پرسید: چرا سقوط؟ گفتم: این یک اَصله، هر وقت به بالاترین نقطه‌ی زندگیت برسی قدم بعدیت سقوطه! پرسید: دوست داشتی الآن اون پایین باشی؟ لبخند سَردی زدم و گفتم: اما من هنوزم اون پایینم؛ نگاهی بهش کردم و گفتم: به نظرت تغییر نکردم؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: چرا، چاق‌تر شدی! گفتم: اره خب، زندگی عجیب ساخته! گفت: ساختی یا سوختی؟ خندم گرفت با حرفش؛ گفتم: چه فرقی می‌کنه، بسوزی هم باس بسازی! دست کردم تو جیبم و دو نخ سیگار در آوردمُ گرفتم سَمتش؛ گفتم: انتخاب کن! یک نگاهی بهم کرد و گفت: این دو تا که هر دوش یک مارکه! بهش گفتم: دقیقا، گاهی وقتا چاره‌ای جز این نداری! زندگی با آدم روراسته، تو چی؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: نمی‌دونم... راستی، می‌آی جیغ بِکشیم؟! لبخندی زدم گفتم: جیغ؟! هووم، بریم...