شاید فردایی باشد، شاید نیز نباشد؛ بودنهایمان را زندگی کردیم و امروز، فصلِ دیگری از فرداهایمان آغاز شده است؛ فردا را که آغاز کردی، به سمت آن درختِ پیر و فرتوتِ پاییزی رهسپار شو، به سمتِ آن مفلوکِ عریانشده؛ عریان است اما هنوز هم میخندد و هنوز هم، سایهاش آرامگاهِ دلواپسیهایمان است؛ آنجا که حاضر شدی، مرا به خاطر آور، همانگونه که من، هر ثانیه درآنجا به خاطرت میآوردم؛ از افکارت که آزاد شدی، بیشک مطمئن باش که در انتظارت هستم، همانجا، زیرسایهی همان درخت، اما در دنیایی موازی، و مطمئن باش هنوز هم در انتظارِ آمدنت هستم، چشم دوخته به جادهی بیانتها، هر روز و هر ثانیه با میوهای در دست، همانگونه که تو دوست میداشتی و همانگونه که تو میپسندیدی.
خوانشِ متن، با صدای فابرکاستل