سُکوت و تاریکیِشب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپهی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو میبردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه میدادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نمنمک از چایِ داغی که توی دستش بود مینوشید و جور دیگهای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا میداد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمیتونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشهی خدا همینقدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یکدفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون اینکه نگاهی بهم بکنه خندهی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یکدفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دلشوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یکدفعه اینقدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهیوقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو میکنه تا بهت بفهمونه همیشه اونجوری که فکر میکردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهیوقتا تو زندگی ما آدما پا میده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدیها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک میشه، در مقابل خوبیهاست که همیشه توی خاطرمون باقی میمونه؛ گاهیوقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده میشی که هیچوقت فکرشم نمیکردی، گاهیوقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار میشی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمیدیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که میمونه خوبیه، لااقل مَن که اینجوری فکر می کنم؛ تو اینطوری فکر نمیکنی؟"، دوباره خندهای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو میدونی شبیه چی میمونی؟ تو برای مَن شبیه سیاهدونهای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانهای بهم کرد و گفت: "یعنی میخوای بگی مَن تَلخم؟" از سَرِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"