دُرست در راستای پنجرهی چوبیِ اتاقمان، چند فوت آنورتر، مغازهی گُلفروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونههایی کموبیش ککومَک و لبخندِ زیبایی که دندانهای سفیدِ چیدمانشدهاش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبحگاهی درب مغازه را باز میکند و گلهای رنگارنگش را به نشانهی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه میچیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم میکند. از لهجهی غلیظِ اُتریشیاش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گلهایم احساس کردهام؛ آخر درون آن کوچهی خلوت که گاهی کسی از آن عبور میکند چه نگاه غریبی به جز نگاه او میتواند آنقدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را میگیرم جوری نگاهش را از من میدزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بودهام که او را بیمهابا دزدکی نشانه رفتهام. حال اینها به کنار...