دُرست در راستای پنجره‌ی چوبی‌ِ اتاقمان، چند فوت آن‌ورتر، مغازه‌ی گُل‌فروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونه‌هایی کم‌وبیش کک‌ومَک و لبخندِ زیبایی که دندان‌های سفیدِ چیدمان‌شده‌اش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبح‌گاهی درب مغازه را باز می‌کند و گل‌های رنگارنگش را به نشانه‌ی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه می‌چیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم می‌کند. از لهجه‌ی غلیظِ اُتریشی‌اش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گل‌هایم احساس کرده‌ام؛ آخر درون آن کوچه‌ی خلوت که گاهی کسی از آن عبور می‌کند چه نگاه غریبی به جز نگاه او می‌تواند آن‌قدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را می‌گیرم جوری نگاهش را از من می‌دزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بوده‌ام که او را بی‌مهابا دزدکی نشانه رفته‌ام. حال این‌ها به کنار...

به تازگی دُچارِ یک حسِ غریبی شده‌ام، یک بیماریِ نادر؛ درون قابِ هرکس که نگاه می‌کنم انعکاسِ رخسارِ تو را برایم دربردارد؛ به آن دخترکِ گُل‌فروش، به آن پیرزنی که هر روز از کنارِ درب خانه‌امان رد می‌شود، به آن کودکی که گاهی به درونِ پارک نزدیک خانه‌مان می‌رود و گاها با توپش بازی می‌کند، حتی به قُمری‌هایی که به تازگی نزدیک پنجره‌ی اتاقمان جاخوش کرده‌اند. دروغ چرا؟ می‌ترسم... می‌ترسم از آن روزی که جلوی آینه‌ی قَدی بیاستم، شانه چوبیت را به دست بگیرم و به موهایم بکشم، رژ و سرمه‌ی چشم‌هایت را به صورتم بزنم، لباس‌هایت را به تن کنم، و همانندت بر روی صندلی گهواره‌ای بنشینم و فراموش کنم، دُخترک گل‌فروشی بوده است، پیرزنی وجود داشته است و یا طفل خردسالی در این نزدیکی بازی می‌کرده است. حتی می‌ترسم از آن روزی که من تبدیل به تویی شوم و فراموش کنم، دیگر مَنی بوده است، دیگر رُزهایی وجود داشته است و دیگر قلبم از نبودنت نگیرد و دیگر هرگز، دلم برایت تنگ نشود.