فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطرات نوشت» ثبت شده است

غایت

مُدتی بود عجیب گوشه‌گیر شده بود؛ بیش‌تر وقتشو توی خونه سپری می‌کرد و از دَرِ خونه بیرون نمی‌رفت. بهش گفتم: "برنامت واسه آینده چیه؟ می‌خوای چیکار کنی؟"، گفت: "می‌خوام ادامه تحصیل بدم"؛ با تعجب پرسیدم: "ادامه تَحصیل؟ ادامه تَحصیل واسه چیته؟"، برگشت گفت: "می‌خوام ادامه تحصیل بدم و مقاطع بالاتر رو تجربه کنم و در نهایت روی تَفکراتم کار کنم"؛ بهش گفتم: "خب؟ گیرم همه این‌هایی که گفتی رو پشتِ سَر گذاشتی و به اون چیزی که می‌خواستی رسیدی، آخرش چی؟" گفت: "هیچی دیگه، کلا خوبه!" گفتم: "این همه می‌خوای درس بخونی و بالا بری که در نهایت بگی خوبه؟ فازت چیه؟" گفت: "خوبه دیگه، هیچی!"، بهش گفتم: "می‌دونی واسه چی این سوالا رو ازت می‌پرسم؟" یک شونه بالا انداخت و گفت نه! پس گوش کن:

زمانی که تیم ما توی انجمن‌های ایرانی و خارجی به عنوان یک گروه صاحب‌ِسَبک بین کاربرا زبان‌زَد شد افراد خیلی زیادی پیش ما می‌اومدن و از ما خواهش می‌کردن که این‌جور مباحث رو بهشون یاد بدیم؛ از اون‌جایی هم که دانسته‌های ما چیزایی نبود که توی رفرنس‌های ایرانی پیدا بشه، همین موضوع کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد و مجبور بودیم تمام مباحث فرضیاتی رو هم خودمون برای دَرکِ بیش‌تر کاربرا ایجاد کنیم. از اون‌جایی که وقت برای ما خیلی ارزش داشت از این رو دست روی افرادی می‌ذاشتیم که پایبندی خیلی بیش‌تری روی اهداف و تصمیماتشون داشتن. ما برای این‌که بتونیم این‌جور افراد رو کشف کنیم معمولا قبل از شروع آموزش یک چتِ کوتاهی باهاشون می‌کردیم و ازشون یک سوالات ثابت خاص می‌پرسیدیم! 

اولین سوالی که همیشه مطرح می‌شد این بود که: "هدفت از یادگیری این علم چیه؟"، یک سری افراد درگیر احساساتشون بودن و دلشون می‌خواست یک شبه راهِ صَدساله رو برن؛ یک سریا هم برای سوء‌استفاده از دیگران و گروه دیگه برای پُزدادن پیش دوست و رفیق می‌خواستن این‌جور مباحث رو یاد بگیرن؛ اما گروهی که اون‌ها رو از دیگر گروه‌ها متمایز می‌کرد کسایی بودن که هدف بزرگ‌تری توی سر داشتن و دلشون می‌خواست به پیشرفت کشورشون کمک کنن. این‌جور افراد خیلی روی تصمیماتشون راسخ‌تر بودن و می‌شد از نوع تفکر و کلماتشون فهمید که چقدر برای رسیدن به این مقطع تلاش کردن؛ بهش گفتم می‌دونی چی واسه ما توی این سوالات اهمیت داشت؟ سکوت کرد و چیزی نگفت؛ بهش گفتم چیزی که واسه ما اهمیت داشت هدف بود! مهم نیست توی زندگی چه تصمیمی می‌گیری؛ خوب یا بد؛ مهم اینه که چه هدفی رو برای رسیدن به مقصدت دنبال می‌کنی. هدف از تصمیم مهم‌تره و کسی که هدف بزرگی رو توی سرش پرورش می‌ده شانس خیلی بیش‌تری برای رسیدن به موفقیت داره. اگر نخوای روی هدفت کار کنی حتی اگر به مَقصدم برسی باز هم توی دنیای خودت سَردرگمی! پس قبل از این‌که بخوای کاری انجام بدی، اول روی هَدفت کار کن؛ هَدف بزرگ‌ترین داشته‌ی بشریته.

کُنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."


اتفاقی

اولین‌بار بود به عنوان مُشتری می‌دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حُضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مَرد خوبی به نظر می‌اومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اون‌قدری که به اندازه‌ی یک پیرمَردِ هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال‌تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه‌ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دِلبَرِمون؛ توی این مدت هم برای رَفعِ خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه‌ی چوبی که خودمون بیش‌تر وقتا برای نِشستن ازش استفاده می‌کردیم. آدم دنیا دیده‌ای به نظر می‌اومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سَر در می‌آرم، وقتی که دید بیش‌تر از خواسته‌هاش از من بر می‌آد یک رضایت خاطرِ خاصی روی صورتش نقش بست.

برگشت گفت: "این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای این‌که برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته‌گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که می‌رن خواستگاری، اول می‌بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ‌وقت نمی‌پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یک نقل قولی از یک شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می‌گه: عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می‌شه"، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می‌دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می‌خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می‌خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: "اعتمادِ الکی"، حرفش بدجوری خُشکم کرد، واقعا راست می‌گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتمادِ الکی بود؛ بهم گفت: "حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده!"، زیاد پیشِ ما نموند، بارش رو که گرفت با یک لبخندِ دلنشین روی لباش ما رو تَرک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مُرور می‌کنم و به خودم می‌گم: "بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره  می‌شن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حَدِ یک تلنگر بود؛ یک تَلَنگُرِ ساده، نه بیش‌تر!"

رخ نامرئی

بهش گفتم: "سیاست از نظر تو یعنی چی؟ چطور این واژه برات جا افتاده و چه فکری در موردش می‌کنی؟"، یکم مِن‌مِن کرد و تقریبا با شَک جوابمو داد: "فکر می‌کنم سیاست یعنی طرز و یا نحوه‌ی برخورد!". بهش گفتم: سیاست توی دو کلمه خلاصه شده: تظاهر، دروغ؛ فلانی براش اتفاق بدی افتاده و الان توی بیمارستانه و تو تا سَر حَدِ مَرگ ازش متنفری و نمی‌ری عیادتش تا حالی ازش بپرسی، وقتی که از بیمارستان ترخیص شد، برای این‌که چهره‌ی محبوبت پیش طرف خراب نشه، زنگ می‌زنی بهش و شروع می‌کنی به چرب‌زبونی که آره، شرمنده نتونستم بیام، بچم مریض بود و درگیر اون بودم، اما از فلانی همش حالت رو می‌پرسیدم و جویای حالت بودم؛ اینا رو بهش می‌گی و جملات قشنگت رو جلوی روش دیکته می‌کنی، در صورتی که خودتم خوب می‌دونی مثل سگ داری بهش دروغ می‌گی و همه‌ی این‌ها فیلمنامه‌ای بوده که خودت توی این مُدتِ کم کُلنگِش رو زدی و اِکرانش کردی!

وقتی کوچیک‌تر بودم، مادرم همیشه به خاطر شیطنتام بهم تَشّر می‌زد و می‌گفت: "پسر دیگه بزرگ شدی، یکم سیاست داشته باش، جلوی مردم زشته!"، اما واقعا من چه تصوری از سیاست داشتم که بخوام انجامش بدم! بزرگ‌تر که شدم رفتم دنبال جواب و چیزی که عایدم شد این بود: "با شخصیت بودن خیلی بهتر از با سیاست بودنه؛ آدم با شخصیت چیزی واسه پنهون‌کاری و تظاهرکردن نداره، چون خودشه و سعی می‌کنه به همه‌کس و همه‌چیز احترام بذاره، اما در مقابل آدم باسیاست کسیه که واقعا خودش نیست و سعی می‌کنه خودشو جلوی دیگران خوب جلوه بده که یک موقع قیافه‌ی دروغیش پیش مردم خدشه‌دار نشه".

خواهشی که از شما دارم اینه که، به بچه‌هاتون یاد بدید بیش‌تر از این‌که با سیاست باشن، با شخصیت باشن و روی شخصیت و رفتار و کردار و افکارشون کار کنن؛ ما که بچه بودیم هیچ‌کسی نبود به ما بگه چی درسته و چی غلط؛ نمی‌گم بچه‌هاتون رو توی تنگنا قرار بدید، اتفاقا پیشنهادم اینه آزادشون بذارید تا رشد کنن، اما در مقابل بهشون همیشه یادآور باشید که خویشتن‌دار باشن و روی شخصیتشون کار کنن؛ به قول لقمان: "ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان".

بشارت

ساعت نزدیکای سه نصف شب بود و رسما به مرز بیهوشی رسیده بودم؛ با اینکه خواب داشت کورم می‌کرد ولی نمی‌دونم چرا از رو نمی‌رفتم کامپیوترو خاموش کنم و برم بخوابم. هِلک‌وهِلک پاشدم و رفتم سَمتِ حموم و شیرِ آب گرم رو باز کردم؛ توی این مدتم که آب گرم بیاد پیراهنم رو درآوردم و با یک شلوارک رفتم سَمتِ آشپزخونه که یک سری به یخچال زده باشم. همه جا تاریک بود و لامپِ اُپن تا حدودی محوطه رو پُر نور کرده بود. طبق معمول یخچال رو باز کردم و یک نگاه سرتاسری از بالا تا پایین بهش انداختم و یکم خواسته‌هام رو سبک سنگین کردم اما متاسفانه چیز دلچسبی پیدا نکردم که نظرمو به خودش جلب کنه، پس با ناامیدی تمام بَستمش و برگشتم که برم به کارام برسم. سرمو که برگردوندم یک‌دفعه چشمم خورد به یک چیزِ نارنجی رنگ! با تعجب سرمو دوباره برگردوندم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم؛ تقریبا چهار اینچی اندازه‌اش می‌شد و جای شکرش باقی بود که هنوزم زنده است ولی نمی‌دونم چرا هیچ تکونی نمی‌خورد؛ احساس کردم داره آخرین تلاشش رو می‌کنه تا بتونه زنده بمونه. سریع بدون هیچ وقفه‌ای دمش رو گرفتم و انداختمش توی تنگ آب؛ احساس خوبی داشتم که هنوزم می‌تونه زندگی کنه؛ خواستم بذارم و برم که یک‌دفعه دیدم برگشت و زل زد توی چشام؛ هیچ تکونی نمی‌خورد، فقط داشت بهم نگاه می‌کرد؛ شنیده بودم حافظه ماهی سه ثانیه است، پس منتظر بودم این سه ثانیه تموم شه و دوباره بره پی کاره خودش، اما نه تنها اون سه ثانیه، بلکه سه ثانیه‌های بعدشم گذشت ولی اون برنگشت؛ چشام زوم شد روی دهانش که به طرز عجیبی باز و بسته می‌شد، انگار که داشت باهام حرف می‌زد! یک لحظه توی اون تاریکی وحشت منو گرفت؛ اون وقت شب احساس اینکه یک ماهی داره باهات حرف می‌زنه خیلی به نظرم چیز عجیبی می‌اومد؛ احساسی که داشتم این بود که اون نمی‌دونست چرا، ولی می‌دونست که باید ازم تشکر کنه، انگار که هنوزم توی ضمیر ناخودآگاهش زنده بودم.


مترسک

بچه که بودم روزگار خیلی دردناکی رو سپری کردم؛ همیشه فراتر از اون چیزی که باید دیگران فکر بکنن فکر می‌کردم و همیشه سعی می‌کردم مثل خودم باشم و اهداف مختص به خودم رو دنبال کنم. اما این برای اطرافیانم اصلا قابل درک نبود، پس به طرز فجیعی دست انداخته می‌شدم و همیشه مایه‌ی مسخرگی این و اون بودم، فقط به جرم این‌که حرفام و اهدافی که توی سر داشتم خیلی گنده‌تر از خودم و زندگیم بودن؛ مثلا همیشه دلم می‌خواست برم کانادا زندگی کنم یا این‌که برم توی دانشگاه‌های خارجی دکتری بگیرم یا این‌که با ساخت یک شرکتِ زنجیره‌ای بزرگ، اقتصاد رو توی چنگم بگیرم، اما این برای یک بچه‌ی چهارده یا پانزده ساله چیزِ خیلی گنده‌ای بود، پس به جای این‌که تشویق کنن برعکس توی سرم می‌زدن و از حرفام سوژه می‌گرفتن و چپ و راست بهم تیکه می‌پروندن! ضعف منم این بود که عادت نداشتم جواب تیکه رو با تیکه بدم، پس بالاجبار منم مجبور بودم با جمع بخندم، چون چاره‌ای جُز این‌کار نداشتم. وقتی به یک مقطع از زندگیم رسیدم تصمیم گرفتم دیگه هر چیزی رو به زبون نیارم و افکارم رو پیش دیگران، حتی نزدیک‌ترین کسانم عنوان نکنم؛ دروغ نگم دیگه خسته شده بودم از این همه تو سَری خوردن، پس سُکوت و لبخند رو به همه‌ی خواسته‌هایی که باید عنوان می‌شد ترجیح دادم.

امشب دوستی رو دیدم که من رو با حرفاش برد به اون دوران؛ دوستی که خیلی فراتر از یک آدم معمولی توی زندگیش پیشرفت داشت و نشانه‌ی یک آدمِ موفق واقعی بود؛ بهم گفت: "داره کارم اوکی می‌شه که برم آلمان واسه ادامه تحصیل"؛ خیلی خوشحال شدم واقعیتش؛ بهش گفتم: "تو برو رفیق، منم پشت سرت می‌آم، من باس یک مقدار بیش‌تر وقت بذارم واسه کارم، ولی قول می‌دم که بهت بپیوندم"؛ بهم گفت که: "داشی، هیچ‌وقت امیدت رو از دست نده، شاید توسط دیگران مسخره بشی، منم می‌شدم، هنوزم می‌شم، ولی بدون با رفتنم به همشون ثابت می‌کنم که این شماها بودین که تا الان خودتون رو مسخره می‌کردین!"، راست می‌گفت، این همه سال سکوت کردم تا منم همین حرف رو به دیگران ثابت کنم. ایمان دارم که امیدی هست، پس مثل کوه جلوی طعنه‌های دیگران می‌ایستم و سر خم نمی‌کنم. زندگی مال ماست رفیق، مگه نه؟


پازل معکوس

یادش بخیر، چه دورانی بود؛ تابستون که می‌شد نصف بدن ما سوخته بود، البته نه همه جاش، لااقل اون‌جاهایی که تی‌شرت نمی‌پوشوند؛ یک نگاه غریبی بهم کرد و زد زیر خنده! بهش گفتم: نخند مسخره! می‌دونی چقدر تهدیدمون کردن؟ می‌دونی روزی چند مرتبه می‌اومدن در خونمون واسه اعتراض؟ اینقدر که توی اون سال‌ها به شخصیت ما تعارض شد به شخصیت باراک اوباما نشد؛ حتی توی همون سال‌های تاریک هم ما جزوی از کارآفرینان برتر بودیم، به این صورت که توپ می‌فرستادیم خونه‌ی مردم، پاره برمی‌گردوندیم؛ نمی‌دونم حالا تو اسم اینو چی می‌ذاری، اما من اسمشو می‌ذارم شکست عشقی؛ با هزار امید و آرزو می‌رفتیم توپ می‌خریدیم و دولایه‌اش می‌کردیم و در نهایت... ولی خوشم می‌اومد پشتکار داشتیم، از رو نمی‌رفتیم، توپی که پاره می‌شد و برمی‌گشت، می‌شد لایه برای توپ سالم بعدی! محکم‌تر و سنگین‌تر و قوی‌تر از قبل، جهت پایین آوردن شیشه‌ی مردم! با یک حالت دلسوزانه‌ای گفت: "آخیی، حتما مریض بودن خو"؛ مریض؟ نمی‌دونم! البته چه بسا اون دوران شعور ما از اسب یک مقدار بالاتر بود! مَرض چه می‌فهمیدیم چیه، یا کنکور و اینا، یا اصلا خواب بعدازظهر؛ از مدرسه که تعطیل می‌شدیم عینهو یاقیا می‌ریختیم توی کوچه، چنان بلبشویی راه می‌نداختیم که نگو و نپرس؛ جالب اینجا بود که یارو هم می‌خواست تهدیدمون کنه می‌گفت: "هر کی بره در خونه خودش بازی کنه"؛ یکی نبود بهش بگه: "آخه باشعور، فوتبال یک بازی گروهیه! چطوری هر کی بره در خونه خودش بازی کنه!"، خدایی احترام سن و سالشو نگه می‌داشتم چیزی نمی‌گفتما! به خدا که!


دلم برای بچه‌های این دوران خیلی می‌سوزه؛ لااقل ما یک چیزایی داریم از گذشتمون تعریف کنیم، اما اینا چی؟ اینایی که شب تا صبح سرشون توی گوشی و کامپیوتر و لپ‌تاپ و تبلته چی؟ یک روزی می‌رسه که دنیا پُر می‌شه از سکوت؛ سکوت دردناکی که هیچ‌کس هیچ‌چیزی واسه تعریف کردن نداره! هیچی!

غریبه

 صبحِ یک روزِ بارونی و دل‌انگیز، توی صفِ تاکسی، دست می‌کنی تو جیبت و یک مشت تار عنکبوت دستت رو احاطه می‌کنه؛ رو به آسمون می‌کنی و ناسزا می‌گی به بخت خودت که چرا باس به جای پول توی جیبم کپک و شپش وول بخوره؛ یک‌دفعه در میانِ جمعیت، زنی با چادر که کاسه‌ای تو دستش داره به طرفت می‌آد؛ حرف‌های همیشگی و تکراری؛ یا ابوالفضل یا حسین! یک نگاه سرتاسری به اندامش می‌ندازی، بیش‌تر شبیه نینجاهاست تا گدا! صورتشم که اصلا مشخص نیست، اما این رو خوب می‌دونم که وضع جیبیش خیلی بهتر از منه؛ نه خرجِ آبی؛ نه خرجِ گازی؛ نه مالیاتی؛ زندگیِ شرافت‌مندانه یعنی همین!

+ یادگاری از دیروزی که هیچ‌وقت برنگشت؛ مَدفورنس، سال 1390


اشتباهی

 تقریبا هفت و سال نیمش می‌شد و تازه رفته بود مدرسه و خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود. یک روز طبق معمول اومد تو اتاق واسه شیطونی، صداش کردم و بعد چند لحظه اومد پیشم، بهش گفتم بشین کارت دارم؛ برخلاف روزهای شیطون دیگه احساس کردم اون روز خیلی منطقی به نظر می‌آد و هر چی می‌گم گوش می‌کنه! ازش پرسیدم: "چرا درس می‌خونی؟ چرا می‌ری مدرسه و هدفت از درس خوندن چیه؟"، یک چند ثانیه رفت تو فکر و من من کنان جوابمو داد: "درس می‌خونیم تا بریم مدرسه!"، پریدم تو حرفش و بهش گفتم:" نه، ما درس می‌خونیم تا بزرگ شیم، درس می‌خونیم تا بتونیم کتاب بخونیم، درس می‌خونیم تا فرد مفیدی توی جامعه بشیم و بتونیم به پیشرفت کشورمون کمک کنیم"، جالب بود برام، چون خیلی با دقت داشت به حرفام گوش می‌کرد و احساس می‌کردم تموم حرفامو می‌فهمه؛ شاید بچه به نظر می‌اومد ولی درک می‌کرد چی می‌گفتم و به نشانه‌ی تایید مثل آدم بزرگا سرش رو تکون می‌داد؛ دوباره سوالم رو تکرار کردم و ازش پرسیدم چرا؟ این‌بار حرفمو تکرار کرد و گفت: "درس می‌خونیم تا بزرگ شیم".

درک نمی‌کنم آدم بزرگایی که بچه‌ها رو دست کم می‌گیرند، لااقل واسه نسل‌های بعد ما این حقیقت روشن شد که بچه‌ها خیلی فراتر از چیزی که تصور می‌کردیم پیشرفت داشتند و دارند! پدربزرگ من شاید اصلا نمی‌دونست تبلت یا لپ‌تاپ چیه، اما بچه‌ی فلان‌کس که یک‌سال و نیمشم نمی‌شد همچین با تبلت و لپ‌تاپ ور می‌رفت و بازی می‌کرد که آدم هاج و واج می‌موند که این‌ها چه جور موجوداتی هستند! تنها حرفی هم که در مورد این‌جور بچه‌ها می‌زنند اینه که نسل‌های جدید باهوش‌تر شدند! اما نظر من رو بخوای هیچ‌چیزی تغییر نکرده، فقط امروزه به بچه‌ها بیش‌تر از گذشته بها می‌دند و کاملا می‌دونند هوششون تا چه اندازه‌ای کارایی داره! خواهشی که از شما دارم اینه که به بچه‌هاتون یاد بدید که چطور هدفی رو توی زندگیشون ترسیم کنند و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنند؛ بهشون یاد بدید دربند نمره‌های بیست و بیست‌ویک نباشند و یاد بگیرند چطور با قهرمان درونشون دنیا رو تغییر بدند؛ بهشون یاد بدید دنیا خیلی جای کثیفیه و هیچ‌چیزی نمی‌تونه این کثافت رو پاک کنه، تنها با داشتن ذاتِ خوبه که می‌شه حتی توی دل کثافت بهشتی ساخت که حتی خدا هم آسمونشو ول کنه و بیاد بین ما زمینی‌ها. می‌دونی، دنیا خیلی می‌تونه جای قشنگ‌تری بشه اگر واسه چند ثانیه هم که شده روی بچه‌هاتون وقت بذارید. فقط چند ثانیه، نه بیش‌تر؛ متشکرم :)

تقارن

نفس نفس می‌زدم و نادیده گرفته می‌شدم وقتی اونا واقعا توی خوشی خودشون خوش بودن و من باید قربانی خواسته‌ای می‌شدم که خواسته‌ی خودمو به صورت کاملا علنی نقض می‌کرد. نفس نفس می‌زدم و دنبالشون می‌کردم، با اینکه هیچ جایگاهی بینشون نداشتم اما اون دوران ایمان داشتم که اون‌ها یک جایگاهی پیش من دارند و باید پشتشون می‌بودم. نفس نفس می‌زدم و تمنای بودنشون رو می‌کردم وقتی مجبور بودم با پای برهنه کز کنم گوشه‌ی دیوار و خوشیشون رو تماشا کنم. هه! هیچ‌وقت اون دوران رو یادم نمی‌ره؛ دورانی که سکوت کردم واسه خواسته‌ای که من خلافش رو طلب کرده بودم. خواسته‌ای که خواسته‌ی من نبود و باید تاوان اشتباه کسی رو می‌دادم که به خاطر یک سهل‌انگاری همه چیز رو به هم ریخت.

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون شبی که قبول کرد تا از بالای پشت‌ِبوم بیارتش پایین؛ تا خود صبح خوابم نبرد اما وقتی موعودش رسید چیزی رو دیدم که حتی بعد از گذر این همه سال حتی به خواب یا واقعی بودنش شک داشتم و دارم. دستمو با لرزش تمام جلو بردم و گذاشتم روش و فشارش دادم؛ درینگ درینگ؛ یک لحظه روح از بدنم جدا شد و دوباره به وجودم برگشت؛ توی بغلم گرفتمش و لمسش کردم و سعی کردم باور کنم این فقط یک خواب نیست، بلکه واقعیتیه که من هم می‌تونم شاملش باشم و دیگه مجبور نیستم از دور نظاره‌گر باشم و می‌تونم با خوشی‌هاشون خوش باشم اما چه فایده که این خوشی زیاد طول نکشید و چیزی که با همه‌ی وجود عاشقش بودم بی‌دلیل ازم گرفته شد و برگشت به همون‌جایی که بهش تعلق داشت. سال‌هاست که به این واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا؟ اما فقط یک تمنای مسخره تمام دلم رو پر می‌کنه: "کاش هیچ‌وقت خونه‌ی ویلاییمون پشتِ‌بوم نداشت."