نفس نفس میزدم و نادیده گرفته میشدم وقتی اونا واقعا توی خوشی خودشون خوش بودن و من باید قربانی خواستهای میشدم که خواستهی خودمو به صورت کاملا علنی نقض میکرد. نفس نفس میزدم و دنبالشون میکردم، با اینکه هیچ جایگاهی بینشون نداشتم اما اون دوران ایمان داشتم که اونها یک جایگاهی پیش من دارند و باید پشتشون میبودم. نفس نفس میزدم و تمنای بودنشون رو میکردم وقتی مجبور بودم با پای برهنه کز کنم گوشهی دیوار و خوشیشون رو تماشا کنم. هه! هیچوقت اون دوران رو یادم نمیره؛ دورانی که سکوت کردم واسه خواستهای که من خلافش رو طلب کرده بودم. خواستهای که خواستهی من نبود و باید تاوان اشتباه کسی رو میدادم که به خاطر یک سهلانگاری همه چیز رو به هم ریخت.
هیچوقت یادم نمیره اون شبی که قبول کرد تا از بالای پشتِبوم بیارتش پایین؛ تا خود صبح خوابم نبرد اما وقتی موعودش رسید چیزی رو دیدم که حتی بعد از گذر این همه سال حتی به خواب یا واقعی بودنش شک داشتم و دارم. دستمو با لرزش تمام جلو بردم و گذاشتم روش و فشارش دادم؛ درینگ درینگ؛ یک لحظه روح از بدنم جدا شد و دوباره به وجودم برگشت؛ توی بغلم گرفتمش و لمسش کردم و سعی کردم باور کنم این فقط یک خواب نیست، بلکه واقعیتیه که من هم میتونم شاملش باشم و دیگه مجبور نیستم از دور نظارهگر باشم و میتونم با خوشیهاشون خوش باشم اما چه فایده که این خوشی زیاد طول نکشید و چیزی که با همهی وجود عاشقش بودم بیدلیل ازم گرفته شد و برگشت به همونجایی که بهش تعلق داشت. سالهاست که به این واقعه فکر میکنم و از خودم میپرسم چرا؟ اما فقط یک تمنای مسخره تمام دلم رو پر میکنه: "کاش هیچوقت خونهی ویلاییمون پشتِبوم نداشت."