صبحِ یک روزِ بارونی و دل‌انگیز، توی صفِ تاکسی، دست می‌کنی تو جیبت و یک مشت تار عنکبوت دستت رو احاطه می‌کنه؛ رو به آسمون می‌کنی و ناسزا می‌گی به بخت خودت که چرا باس به جای پول توی جیبم کپک و شپش وول بخوره؛ یک‌دفعه در میانِ جمعیت، زنی با چادر که کاسه‌ای تو دستش داره به طرفت می‌آد؛ حرف‌های همیشگی و تکراری؛ یا ابوالفضل یا حسین! یک نگاه سرتاسری به اندامش می‌ندازی، بیش‌تر شبیه نینجاهاست تا گدا! صورتشم که اصلا مشخص نیست، اما این رو خوب می‌دونم که وضع جیبیش خیلی بهتر از منه؛ نه خرجِ آبی؛ نه خرجِ گازی؛ نه مالیاتی؛ زندگیِ شرافت‌مندانه یعنی همین!

+ یادگاری از دیروزی که هیچ‌وقت برنگشت؛ مَدفورنس، سال 1390