فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#معضل نوشت» ثبت شده است

کوراب

طرف می‌گفت: "هر وقت سوارِ مترو می‌شم، همیشه توی شلوغی، دنبالِ چهره‌های آشنا می‌گردم"؛ گاهی‌وقتا این حرفش عجیب منو به فکر فرو می‌بره؛ یعنی من هم باید چشم انتظار توی شلوغیِ مترو دنبالش بگردم؟ به نظرت چند سال طول می‌کشه تا این مُهم به سرانجام برسه؟ اگه پیداش نشه چی؟ اگه پیداش بشه چی؟! حتی نمی‌دونم چی می‌خوام بهش بگم! وقتی مسیرهای صافِ مترو رو به سمتِ ناکُجاآباد طی می‌کنم، هنوز هم‌ نمی‌دونم این حرکت قراره چه تاثیری رو توی زندگیم ایجاد کنه؛ قراره من رو از اون‌ها دور کنه، یا من رو از رگ‌ِ گردن به اون‌ها نزدیک‌تر! گاهی‌ دلم می‌خواد از تمامِ کوچه پَس‌کوچه‌های اطرافم فرار کنم، چون این نوید رو بهم می‌ده که دیگه قرار نیست باهاشون رودررو شم؛ تنها همین حسِ رودررو نشدن باعث می‌شه همیشه با آرامش توی شهرم قدم بردارم. با این‌که عمیقا می‌دونم هر کجای دنیا قدم بردارم یک روزی سَر و کله‌شون توی زندگیم پیدا می‌شه؛ درست زمانی که ایمان دارم دیگه هیچ ترسی وجود نداره که من و زندگیم رو باهم تهدید کنه.

تغیر

سرریزِ کلمات درونِ دلم، بیشتر از هزارتویی است که درونِ افکارم چنبره زده است، گاهی نمی‌دانم که چه می‌خواهم، تنها چشمانم را می‌بندم و اجازه می‌دهم افکارم تمام کلمات را ذره‌ذره بر روی برگِ سفیدِ کاغذی بالا بیاورد؛ نه آنکه بخواهم چیزی نوشته باشم، بلکه تنها می‌خواهم رها شوم از این حسِ خاک‌خورده‌ای که تا سَر حدِ همین بالا آوردن، مرا آزرده‌خاطر کرده است. دلتنگی چه معنا و مفهومی می‌تواند داشته باشد وقتی آن‌کس که باید، دلتنگی‌ات را به هیچ اَحدی باور ندارد، هر روز که می‌گذرد و خوابش را می‌بینی دلتنگی‌ات چندین برابر می‌شود اما دل‌خوشِ این حقیقت هستی که درست است باورم ندارد اما خودش نمی‌داند که چگونه هر شب درونِ افکار و خواب‌های شبانه‌ام جاخوش کرده است. از یک جایی به بعد این تو نیستی که زندگی را هدایت می‌کنی بلکه تنها شرایط است که تو را به سمتِ جلو رهنمود می‌کند، خاطره که بسازی حال و روزت همین است، از یک جایی به بعد تنها دلتنگی درونت را پاره‌پاره می‌کند، حتی دیگر تقلایی در کار نیست، دلتنگ می‌شوی، اما زندگی همین است، باید با همین دلتنگی‌ها به باقیِ زندگی‌ات ادامه دهی، باید گوشه‌ی اتاقت بنشینی و به هیچ حرفی به خاطراتِ خاک‌خورده‌ات نگاه کنی، به چیزی که سالیانِ قبل صورتِ واقعی‌تری در زندگیت داشت اما امروز تنها تکه‌های از آن، تنها گوشه‌ی ذهنت باقی مانده است. باید با این درماندگی چگونه رفتار کنم؟ هم خوراکی‌های شیرین را امتحان کرده‌ام و هم دوش آب سرد را، بی‌تاثیر نیست، قطعا برایم چاره بوده است اما چه فایده که همه‌ی آن فوت‌وفن‌ها موقت است، تنها برای یک روز مرا از اسیری نجات می‌دهد، زندگی که به یک روز بند نیست، هست؟ حتی بعید می‌دانم که مُردن هم چاره باشد؛ گاه سَرم را درونِ دست‌هایم فشار می‌دهم، گاهی محیط خانه برایم سنگین است، لباس به تَن‌کرده کُلِ سنگ‌فرشِ خیابان‌ها را لگدمال می‌کنم، گاهی با کُلی خِرت‌وپِرت درونِ دست‌هایم، خودم را به یک شام عیانی دعوت می‌کنم، گاهی هم نمی‌دانم چه می‌خواهم تنها یک گوشه می‌نشینم و کِز کرده به آن سوی اتاق نگاه می‌کنم، این حال و روز هر روز من است و دیگری فکر می‌کند من هر ثانیه در آغوشِ کسِ ‌دیگری عشق‌بازی می‌کنم، اگر عشق‌بازی‌کردن این است، من هر روز، حال و روز امروزم را برایت دعا می‌کنم، اگر به خیالت من با این زندگی تا سَرحدِ تصوّر خوشم، من هر روزت را به این خوشیِ اَبدی مَصلوب می‌کنم، و اگر از دید تو، زندگیِ من به خیر است پس من این دعای خیر را چشم بسته تقدیم به تو می‌کنم.

طرز

زمان هیچ‌وقت حقیقتی را برملا نکرد؛ هیچ‌وقت روی واقعی کسی را به ما نشان نداد؛ او تنها توانست تغییر دهد، نه در باب زمان، بلکه تنها در برابر تغییرات! زیرا که زندگی هر لحظه‌اش دستخوش تغییرات مویرگانه‌ای است که تغییرات عظیمش را تنها پس از سال‌ها گذر می‌توانیم دریابیم! انسان‌ها نیز همانند همان سنگ، همان کوه و همان زندگیِ فانی، دستخوش تغییراتِ عظیمی هستند که زمان در آن نقشی ندارد؛ شما تنها روی واقعی کسی را می‌بینید که در طول زمان تغییر کرده است، نه آن چهره‌ی ناپیدایی که فکر می‌کردید تمام مدت از شما پنهان گشته است. اگر خواهان شناختن هستید دست از انتظار کشیدن بردارید؛ دوری کردن تنها از دست دادن لحظاتی است که می‌تواند به دستِ پرتوان شما معنا و مفهوم شیرین‌تری پیدا کند؛ دست از دوری کردن بردارید و کمی نزدیک‌تر شوید، آنگاه خواهید دید که چهره‌ای که تمام مدت برایتان نامفهوم تداعی گشته، چطور همانند سپیده‌ی صبح، تمام زیر و بم و زیبایی‌هایش را به رخ کنجکاوتان می‌کشد.

آز

بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف می‌کنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریص‌بودنِ انسان‌ها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ این‌کار خیلی براشون لذت‌بخش و تازه باشه اما هر چی که می‌گذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیش‌تر انجامش می‌دی بیش‌تر و بیش‌تر تشنت می‌کنه، تا جایی که بدذاتی بزرگ‌ترین ویژگیِ وجودیت می‌شه! دراکولاها فهمیدن برای برطرف‌کردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگ‌ترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اون‌ها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسان‌ها هیچ‌وقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسان‌ها در لباسِ اون‌ها حُکمرانی می‌کنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشته‌ها به بدترین شکلِ مُمکن قربانی‌شدن و گرگ‌های تشنه‌به‌خون جای اون‌ها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری می‌خورنت! می‌ترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون می‌ده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...

سرشت

گرمای شدیدی حاکم بود؛ ما توی صَفِ بانکی برای اَنجام یک سری کارهای اداری ایستاده بودیم و توی موجی از شلوغی به این سمت و اون سمت کشیده می‌شدیم؛ توی این گیر و دار رو کردم بهش و گفتم: "تا حالا به تفاوت بین شُهرت و قُدرت فکر کردی؟ تا حالا فکر کردی این دو کلمه چقدر نسبت به معنا و مفهومی که دارن متفاوتند؟"، خنده‌ای کرد و گفت: "مگه فرقی هم دارن؟!"، یک نگاهی بهش کردم و گفتم: آدما همیشه فکر می‌کنن که شُهرت سرگرم‌‌کُنندست و قُدرت مسئولیت می‌آره، اما اصلا این‌طور نیست! اونا فکر می‌کنن که اگر کسی مَشهور باشه مورد توجه بقیه است و این موضوع خیلی می‌تونه براشون سرگرم‌کُننده باشه و در عوض فکر می‌کنن کسی که قُدرت داره حتما این مسئله، مسئولیت اونا رو زیاد می‌کنه اما در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته دقیقا خلاف این رو ثابت می‌کنه!
در نظر بگیر زمانی که تو مَشهور هستی تمام حرکات و رفتارت دقیقا توی چهارچوب اَفکار دیگران قرار می‌گیره؛ تو نمی‌تونی هر جایی بری و هر حرفی بزنی و اگر اِتفاقی برای کشورت بیفته و نسبت به این اِتفاق بی‌تفاوت باشی به شِدت از سَمتِ طرفدارانت مورد اِنتقاد قرار می‌گیری؛ از طرف دیگه در نظر بگیر که تو یکی از قُدرت‌های مُهمِ مَدرسه هستی و کلّی از بچه‌های کلاس زیرِ دستت حضور دارن و برات نوچه‌گری می‌کنن؛ توی شرایطی که دچارشی تو هیچ‌وقت با این قُدرت، فکری برای بهبود مُحیطِ مَدرسه نمی‌کنی، بلکه تمامِ انرژیتو می‌ذاری تا خونِ بچه‌ها رو توی شیشه کنی؛ خوراکی‌هاشون رو بخوری، پولاشون رو به جیب بزنی و چوب لاچرخ بدخواهات کنی؛ در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته بیانگر این موضوع هستش که قُدرت بیش‌تر از شُهرت سرگرم‌کنندست و شُهرت بیش‌تر از قُدرت مسئولیت می‌آره...
خیلی از چیزهای که توی زندگی ما آدما تعریف شده است در حقیقت زمین تا آسمون با چیزی که اِتفاق می‌اُفته مُتفاوته؛ این‌که ما چطور و با چه اُصولی زندگیِ خودمون رو پیش ببریم ‌به خودمون مربوطه اما چه خوبه که اگر تعریفی توی زندگی ما جا اُفتادست که از دیدِ بقیه پنهون مونده، کمی نسبت به اَنجام اون‌کار با شعورتر باشیم؛ مطمئن باشید این با شُعوربودن زیاد راهِ دوری نمی‌ره...

مطلق

زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر می‌مونه؛ یک طرد شده‌ی مَنع شده‌ی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچ‌جایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اون‌ها هیچ‌وقت ایده‌آلی توی زندگیشون نداشتن و هیچ‌موقع حتی برای یک‌بار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگه‌ای نبودن! اون‌ها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچ‌وقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا می‌تونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اون‌ها هیچ‌وقت نتونستن پشتوانه‌ی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیه‌کردن به اون‌ها فقط اَرزش خودشون رو پایین می‌آره؛ در عوض از اون‌ها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اون‌ها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت می‌کردن... اون‌ها هیچ‌وقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بی‌چشم‌داشت به دیگران بها بدن، بدون این‌که انتظاری از کسِ دیگه‌ای داشته باشن!
اون‌ها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بی‌فایدست؛ بلکه تُهی‌تر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری می‌ذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اون‌ها زندگی می‌کنن چون چاره‌ای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلط‌هاش حتی از بیست‌تا هم فراتره...
 

ضیق

شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگ‌ترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچ‌وقت نتونستیم به بالا سَری‌مون اعتماد کنیم؛ با این‌که همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بی‌راهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت می‌کنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد می‌شی اما بهت گفته می‌شه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همون‌جایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواسته‌های خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونه‌ی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اون‌ها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب این‌جاست که اون درخت می‌تونست تماما دارای محدودیت باشه؛ می‌تونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطه‌ی کوه و یا وسط یک درّه‌ی خیلی عمیق، اما مسئله این‌جاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامه‌ای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد می‌گرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمه‌ای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَن‌دادن به خواسته‌های پوچش کَج‌راهه رو انتخاب می‌کنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردن‌هامون این روح به پلیدی کشیده می‌شه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدی‌پذیره؛ پس نتیجه می‌گیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...

عسس

هوای تاریک و سیگارِ روشن و خَلوت دو نفره؛ باد خنکی می‌وزید و توی این هوا هیچ‌چیز به جُز گرفتن چند پوک سیگار حالمو بهتر نمی‌کرد؛ مثل همیشه از بالای پشتِ‌بوم به خیابون پُر از ماشین خیره شده بودی و به طرز مسخره‌ای مثل موش توی خودت پیچیده بودی؛ بهت گفته بودم‌ لباسِ گرم‌تر تنت کنی اما این‌قدر غُد بودی که همیشه کاری رو انجام بدی که خودت دوست داری، مثل تمام اشتباهاتی که توی این مدت کردی و هیچ‌وقت نتونستی ازشون درس بگیری.
وقتی کاپشنمو روی دوشش اَنداختم برای چند لحظه از خلسه خودش بیرون اومد؛ لبخندی زدم و گفتم: درد داره نه؟ با یک لبخند کاپشنُ روی تنش محکم‌تر کرد و گفت: چه فرقی برای تو می‌کنه؟ با سر اشاره‌ای به آدمای توی خیابون کردم و گفتم: به این مردم نگاه کن، اونا هیچ‌وقت نمی‌فهمن درد واقعی چیه! درد برای هر کسی یک تعبیری داره ولی چون تعاریف هر کسی متفاوتِ نسبت به بقیه، اونا هیچ‌وقت توی این زمینه به توافق کاملی نمی‌رسن، در نتیجه درد هر کسی برای خودش بزرگ‌تر از بقیه می‌شه! خنده‌ای کرد و گفت: یعنی چی؟ می‌خوای بگی خیلی تو این زمینه حالیته؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: اصلا! در واقع درد برای من هیچ‌وقت معنی خاصی نداشت! درد کاملا یک چیز منطقیه و اصلا ربطی به احساسات درونی آدما نداره! چیزی که از درون همیشه رنجت می‌ده درد روحی نیست، بلکه چیزی با عنوان هضم روحی هستش! وقتی عزیزترین کسای زندگیت کاری رو باهات می‌کنن که فراتر از حد انتظارته ناخودآگاه دچار یک رُخوت درونی می‌شی که هیچ‌جوره نمی‌تونی این مسئله رو توی خودت هضمش کنی؛ می‌خوای گریه کنی بسم الله، اما این چیزا هیچ‌وقت تاثیری توی حل مشکلات درونی تو نداره! حالا هم بهتره بریم داخل تا بیش‌تر از این سرما نخوردی...

پژواک

خیره‌شدن یکی از عاداتِ همیشگیم بود، مخصوصا وقتی که در مقابلِ یکی‌دیگه از زیبایی‌های خدا قرار می‌گرفتم؛ عظمت، بزرگی و همین‌طور با عظمت‌بودنِ کوه‌ها و رشته‌کوه‌ها، عجیب فکرِ منو به خودش درگیر می‌کرد، مخصوصا اگر تفکرِ بزرگی پشت همه‌ی این عظمت نهفته باشه. با دو لیوان شیرموز بستنی سَروکَلَش پیدا شد، با یک لبخند، تُندتُند اومد سمتمو یکی از لیوانا رو داد دستم؛ گفت: زود بُخور تا بستنیش آب نشده! الحق که هوای خیلی گرمی هم بود، به زور یک سایبون پیدا کرده بودیم و چپیده بودیم زیرش و تُندتُند لیوانای شیرموزمون رو سَر می‌کشیدیم؛ یکم که جیگرم حال اومد رو کردم بهشو گفتم: به این کوه‌ها نگاه کن؛ خیلی از ماها انعکاسِ کوه‌ها رو تجربه کردیم اما کم‌تر کسی به این موضوع توجه کرد که همه‌ی ما انسان‌ها در باطن به همین صورت عکس‌العمل نشون می‌دیم. این عکس‌العمل‌ها در واقع هیچ‌ربطی به حالات احساسی ما نداره، بلکه هر انسان بسته به نوع رفتار، بر پایه‌ی رفتار، رفتاری مشابه و یا عکسی رو به معرض نمایش می‌ذاره؛ به نوعی شبیه به یک چالشِ ذهنیه که توی ذهن اتفاق می‌افته.

اولین نوعِ رفتاری که خیلی بینِ مَردم شایعه است، کُنشِ ساده و در مقابلِ واکُنشِ ساده است؛ چقدر امروز روزِ قشنگیه؛ چقدر امروز احساسِ بهتری دارم؛ چقدر این لباس بهت می‌آد؛ قراره شب بریم خونه‌ی مامان اینا؛ من می‌رم سَرِکوچه یک سِری چیزا بخرم و بیام؛ می‌شه ساعت ششِ‌صُبح بیدارم کنی؟؛ بریم بیرون یک چَرخی با هم بزنیم؟؛ دیشب اخبارو دیدی؟؛ چقدر دیشب با اون فیلمه خندیدیم. 

نوع دوم رفتاری بیش‌تر مربوط به انسان‌های خجالتیه، مخصوصا اون‌هایی که به شدت توی بیانِ یک موضوع، به خودشون سخت می‌گیرن و به کلی رودربایستی دارن؛ کُنشِ سخت در مقابلِ واکُنشِ ساده؛ می‌تونم امروز این جزوه رو ازتون قرض بگیرم؟، می‌تونم با موبایلتون یک تماسِ شخصی داشته باشم؟؛ اجازه هست شمارتون رو داشته باشم؟؛ می‌تونم بپرسم الان ساعت چنده؟؛ استاد، می‌تونید این مطلب رو دوباره توضیح بدید؟؛ مامان، من به یک نفر علاقمند شدم؛ می‌تونم اون رنگ لباستون رو هم ببینم؛ می‌تونم بپرسم قیمت این کفش چقدره؟ می‌تونم پول این کالا رو فردا براتون بیارم؟

سومین نوع رفتاری مربوط به مباحثِ حساسِ زندگیه، چیزهایی که نه گفتنش، نه شنیدنش، از دیدگاهِ خیلی از افراد زیاد جالب نیست و هر کسی از قبول این مسئولیت سخت، شونه خالی می‌کنه؛ کُنشِ سخت در مقابل واکُنشِ سخت؛ دیشب بابارو از دست دادیم؛ ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم؛ متاسفانه دادگاه فلانی رو محکوم کرد؛ فلان کشور با ویزای ما موافقت نکرد؛ من از شرکت اخراج شدم؛ ما ورشکست شدیم؛ شما زیاد نمی‌تونید زنده بمونید؛ این آخرین دیدارِ ماست.

نوع آخر رفتاری رو من، فاجعه نامگذاری می‌کنم؛ کلماتی ساده ولی در عینِ‌حال مُخرب، مباحثی که به زبانِ خیلی ساده، قوانینِ دُرستِ رفتاری رو نقض می‌کنن؛ کُنشِ ساده در مقابلِ واکُنشِ سخت؛ تو خیلی بی‌استعدادی؛ ازت متنفرم؛ می‌دونستی خیلی خودشیرینی؟؛ تو هیچی نیستی؛ اشتباه کردم باهات ازدواج کردم؛ خیلی بی‌عرضه‌ای؛ فقط بلدی حرف بزنی؛ تو مایه‌ی آبروریزی هستی؛ شرمم می‌آد بگم تو پسرم هستی؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که یک دُختر دارم...

همیشه یادت باشه که کلمات بزرگ‌ترین تاثیر رو توی زندگی هر شخصی ایفا می‌کنه؛ برای این‌که بتونی این کلمات رو انتقال بدی، در درجه اول باید ظرفیت طرفِ مقابلت رو در مقابل کلماتی که می‌خوای ادا کنی بسنجی؛ یادت باشه، همیشه مخرب‌ترین چیزها، پشت ساده‌ترین کلمات نهفته است؛ یاد بگیر که هیچ‌وقت حتی ساده‌ترین کلمات رو هم به ساده‌ترین شکلِ ممکن به زبان نیاری، چون گاهی‌وقتا روی همین کلماتِ ساده هم نمی‌شه سَرپوش گذاشت!

آخ آخ؛ این شیرموزم رفت واسه خودش! بپر جنگی برو دو تا دیگه بخر و زود بیا که رسما بخار شدیم!

حواشی

آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم، شاید می‌ترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اون‌جا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد می‌کرد و این درد رسما داشت اَمونَمو می‌برید! یک‌سِری خود شیرین اون وسط هی تیکه می‌پروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم می‌خواست یک‌چیزِ سنگین بارشون کنم اما نمی‌دونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شماره‌ی سیصدویک هم به نظر شماره‌ی خوبی می‌اومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافه‌ی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمی‌دونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی می‌کنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه‌ی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینه‌ی خالی‌ای، خالی‌تر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودی‌هام! 

اون‌روزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمی‌خواست یک‌سال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بی‌رمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خنده‌ای کرد و گفت: "حالا قبول می‌شی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاه‌های ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم می‌خواست مثل اون قدیما که همه‌چی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن می‌کردم و با قاطعیت تمام می‌گفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."