بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف میکنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریصبودنِ انسانها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ اینکار خیلی براشون لذتبخش و تازه باشه اما هر چی که میگذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار میشه که هیچجوره نمیتونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیشتر انجامش میدی بیشتر و بیشتر تشنت میکنه، تا جایی که بدذاتی بزرگترین ویژگیِ وجودیت میشه! دراکولاها فهمیدن برای برطرفکردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اونها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسانها هیچوقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسانها در لباسِ اونها حُکمرانی میکنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشتهها به بدترین شکلِ مُمکن قربانیشدن و گرگهای تشنهبهخون جای اونها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری میخورنت! میترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون میده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...