فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عبرت نوشت» ثبت شده است

فوز

نوجوانی را با این تصور پشت سر گذاشته‌ام: "شکست، مقدمه‌ی پیروزی است"، اما حال که دوران جوانی را به عینه لمس می‌کنم، به باوری عمیق‌تر از باور گذشته رسیده‌ام، باوری که همیشه به من گوشزد می‌کند: "شکست، لازمه‌‌ی پیروزی است". فی‌الواقع همیشه از شکست خوردن می‌ترسیدم و همین امر باعث می‌شد همیشه در رویا، زندگی را لمس کنم تا آنکه در واقعیت به آن جامه‌ی عمل بپوشانم. حال که عمری بیشتر از گذشته از من رفته است خوب می‌دانم که برای رسیدن به پیروزی و همچنین لمس هر چه بیشتر آرمان‌هایم، باید لباس رزم بر تن کنم و خودم را برای شکست‌های پی در پی آماده کنم؛ حال می‌دانم استادی را که امروز به آن لقب "شکست ناپذیر" داده‌اند، در گذشته نچندان دور شکست‌های بسیار مهیبی را در زندگی شخصی‌اش متحمل شده است، شکست‌هایی که هر روز و هر ثانیه آن را در قلب و روحش صیقل می‌دهد تا مبادا فراموش کند زمین خوردن می‌تواند چه درد مهلکی برایش به ارمغان بیاورد.

کژ

یک دُنیا تمایز وجود داشت بینِ حقیقت و ایده‌آلی که باورش داشته‌ام؛ هر چه همانندِ دِرخت، شیاری به شیارهای قبلیِ زندگیمان اضافه می‌شد بیش‌تر باورمان می‌شد که زندگی حقیقتی مَحض است نه رویایی خیال‌انگیز؛ چه کسی گفت با هر بسته‌شدن دَری، دَرِ دیگری در حالِ بازشدن است؟ مَن صدای باهم بسته‌شدن دَرهای زندگیم را شنیده‌ام و اگر دریچه‌ای موجود بود مَسیر تحمیلی بود که بر مَن وارد شده بود و مَن چاره‌ای جز عبور از آن مَسیرِ تحمیلی نداشته‌ام! یاد کودکیمان بخیر که می‌پنداشتیم همیشه آخرِ تمامِ داستان‌های زندگی‌امان همانند تمامِ داستان‌های شنیدنیِ شبانه‌امان پایانِ شیرینی دارد اما چه ساده بودیم که نفهمیده‌ایم حتی داستان‌ها و قهرمان‌های شیرین کودکیمان، خیالی بیش نبوده‌اند و اگر پایانِ شیرینی چشم انتظارِ عُمرِ کوتاهمان بود تنها در خواب‌های شامگاهی شاهدِ وُقوع آن بوده‌ایم؛ با فرض آنکه خواب‌های دیگرمان به کابوسِ ملال‌آوری تبدیل نشده باشند. چه ساده بودیم که می‌پنداشتیم با هر سُقوطی، دستی خواهد آمد، با هر تَهدیدی، پدری خواهد آمد، و با هر دَردی، مادری ظهور خواهد کرد... گاه باید چشم‌هایمان را ببندیم و در نهایتِ واهمه با حقیقتی رو به رو شویم که تا به آن روز ترس‌هایمان مانع از انجام چنین مُهمی می‌شدند. گاه باید همانند مُرده‌های مُتحرک از زیرِ خاک بلند شویم و کمری که بر اثرِ فشارهای تحمیلی خَم شده است را راست کنیم و قدم در مَسیرِ دردآوری بگذاریم که هیچ‌کس حتی عزیزانمان نیز یارای فریادهایمان نیستند. آری که چنین است راهِ رسیدن به رستگاری؛ همراه با تَرس، به دور از خیال و پشتوانه‌ای دلگرم‌کننده، در مَسیری که هرگز "ردپا" در آن معنا نگردیده است...

نعت

بهش گفتم: صفات به حرف نیست، بلکه براساس عمل هر موجوده که سَنجیده می‌شه؛ این‌که تو حرف از عملِ نیکو و دُرستکاری بزنی اما در عمل خلاف این حرف‌ها رو ثابت کنی، در واقع عملِ توئه که باعث می‌شه شخصیت اصلیت به معرضِ نمایش گذاشته بشه؛ انسان‌ها همیشه یادگرفتن که مَردم رو براساس چیزی که می‌بینن قضاوت کنن و این دیدنی‌ها دقیقا برمی‌گرده به صفاتِ واقعی هر شخص که در نهایت درون مایه‌ی اون فرد رو تشکیل می‌ده؛ اگر سَگ باوفاست، اگر اَسب نمادِ نجابته و اگر شیر دلاوری رو بیداد می‌کنه، این صفاتِ خوب یا بَد دقیقا در رفتارشونه که نمود پیدا می‌کنه. پس اگر می‌خوای انسانیت جزوی از وجود تو باشه باید یاد بگیری بیش‌تر از این‌که حرف بزنی عمل کنی؛ اونجاست که من بهت قول می‌دم همگی به نیکی ازت یاد کنن...

قیلوله

از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها خودخواسته کاری رو باهات می‌کنن که هیچ دیکتاتوری با هیچ انسانی نکرد؛ اون‌ها شربتی رو بهت می‌خورنن به اسم شُهرت که باعث می‌شه به طور مُوقت یادت بره هر بالایی پایینی داره و این‌قدر بالا و بالا می‌برنت که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که زمینِ سِفت چه درد وحشتناکی رو با خودش به همراه داره!
از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها مثلِ دوستای خاصِ دورانِ جاهلیتت تا زمانی پا به پا کنارتن که رضایتِ خاطرشون رو جلب کنی، اما وقتی ناخواسته اون روزی برسه که دیگه آدم قبلی نباشی، خودخواسته با نامردیِ هرچه‌تمام، با قلم‌های بی‌رنگ توی دستشون، نقشی رو به اسم خط روی صورتت نقش می‌دن که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که در گُذشته زندگی‌کردن چه رویایِ شیرینی رو می‌تونه برات به یادگار باقی بذاره!
عذابِ واقعی رو وقتی با همه‌ی وجودت می‌چشی که دیگه اون آدمِ قبلی نباشی، اون موقع خواهی فهمید شربتی که این همه مُدت با لذت هر چه تمام سَر می‌کشیدی چطور زندگیِ رویاییتو با خاک و خون یکسان کرده، جوری که عَطشِ داشتنش باعث بشه بی‌توجه به حال و آینده، همیشه در تصّوری زندگی کنی که متعلق به امروز نیست، بلکه دیروزی هستش که همیشه در ذهنت جاودانه باقی می‌مونه!
خیلی خنده‌داره وقتی ازت می‌پُرسن: " الآن چی هستی؟" و تو ناخودآگاه از خواب شیرینی که برای خودت ساختی بیرون می‌آیی و می‌فهمی امروز هیچی برای به زبون آوردن نداری! اون موقع است که با همه‌ی وجودت دَرک می‌کنی که چطور قدیمی‌ها می‌گفتند: "گذشته‌ها خیلی‌وقته که گذشته!" همیشه دَردمندِ این ضَرب‌المثل بودم و هنوزم هستم که همیشه بهم گوشزد می‌کرد: "دلخوش شُهرت امروزت نباش، چون هیچ‌کس از یک رودخانه‌ی خُشک‌شده به خاطرِ گذشته‌ی پُرافتخارش قدردانی نمی‌کنه!"

انهزام

گاهی اوقات گیجی و مَنگی جزوی لاینفک از وجودِ واقعیِ توست و هرچه‌قدر خواستارِ تغییر در این مثلثِ برمودایِ ذهن هستی، بیش‌تر و بیش‌تر از قبل دنیای وارونه را به دورِ خود، دور می‌زنی! گاهی‌اوقات سُقوط در یک قدمیِ توست و مرگ همچون چالشِ نهنگِ آبی تو را می‌خواند و در کمالِ ناباوری به جای پیداکردنِ راهِ دُرست، چشم‌هایت را در کمالِ وقاحت می‌بندی و ارتفاعِ جیغِ ساختمانِ هزاران طبقه را در جلویِ چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان، شیرجه می‌زنی! گاهی‌اوقات نمی‌دانی راهِ دُرست چیست، خواسته‌ی دِلت فقط رهایی از مَنجلابی است که به سختیِ دَرد در آن دَست و پا می‌زنی، بوی تَعفن بینیت را پُر کرده و راهِ نَفست را به بدترین شکلِ مُمکن بسته است، هیچ‌کس نمی‌داند دَرد واقعی تو چیست و همه تو را به فجیح‌ترین شکل مُمکن در میانِ این کابوسِ بُزرگ قضاوت می‌کنند، یکی می‌گوید زمین گِرد است و دیگری کِذب بودنِ این سُخن را در گلویت فرو می‌کند، یکی می‌گوید بازیِ سَرنوشت است و دیگری بی‌اعتقادیش را زیرِ گوشت جار می‌زند، تو هر روز پایین و پایین‌تر می‌روی و هر روز بیش‌تر از قبل شاهدِ حُضور عقلِ‌کل‌هایی هستی که به جای درازکردنِ دستِ یاری، عقایدشان را درونِ مغزِ آشفته‌ات فرو می‌کنند و جای گفتنِ دو کلام حرفِ حساب، مغلطه‌گری را پیشه‌ی راهِ خود قرار می‌دهند. چاره‌ی کار چیست؟ شاید سُقوط در حُفره‌ی بی‌انتهایِ جاده‌ای است که روح را درهَم می‌شکند و مَرگ را در خاطرهِ هزار قاتلِ قربانی‌نما تَجلّی می‌بخشد و یا شاید سوگواری برای قربانیِ از دست رفته است که اَشک را در چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان می‌خُشکاند و خاطرات را به سَردیِ خاکِ کهنه، به فراموشی می‌راند. شاید این چنین است رَسمِ مَردمانِ زَمینی که به جای مَرهم‌بودن، دود شدن را آموختن و به جای راهِ چاره‌بودن، نمک‌های سَمّی شده‌اند که بر پیکرِ بی‌جانت درد را همراه با سوزش، در افکارِ هزاران هزار قربانی، جاودانه‌تر می‌کند...

وعظ

فرزندم، دروغ بیماریِ عصر ماست؛ همیشه تو را به راستگویی تشویق کرده‌ام تا آگاه باشی و بدانی که ذاتِ واقعی هر چیز در راستگویی نهفته است، اما امروز که تو را این‌گونه سَربلند و سَرافزار می‌بینم و به عینه شاهد این هستم که چگونه برای شروعِ یک زندگیِ نو آماده‌ای، به تو وصیّت می‌کنم که دروغ را در این مرز و بوم اندوخته‌ی راهت گردانی که در سرزمینی که درختانش در زمین‌های شوره زار، رشد و نمو پیدا کرده‌اند به هیچ‌عنوان آب روان و پاک جایی ندارد.
فرزندم، مَعذرت و عذرخواهی بلیتِ طلایی تو برای آمرزیده شدن است؛ تلاشت را در زندگی گسترده‌تر گردان تا هرگز مجبور نشوی برای رهایی از یک اشتباهِ بُزرگ به معذرت و عذرخواهی مُتوسل شوی؛ انسان‌هایی که در زندگی دوستت دارند هرگز نمی‌توانند از چنین کلمه‌ی بُزرگی برای آمرزیده‌شُدنت چشم‌پوشی کنند، آنها تو را خواهند بخشید زیرا هرگز تاب و توان دیدنِ رُسوایی تو رو نخواهند داشت اما بدان و آگاه باش که اشتباهات پی‌در‌پی در یک روز و استفاده‌ی بی‌اندازه از این کلمه، نه تنها این کلمه را نزد فرد مقابل بی‌ارزش می‌کند حتی باعثِ رُسواییِ بی‌اندازه تو در مقابل اشتباهاتِ بی‌حد و حصر تو خواهد شد.
فرزندم، وعده‌هایت را در زندگی جدی بگیر؛ بعضی از وعده‌ها جنبه‌ی بی‌نهایت دارند. زمانی که تو به کسی وعده‌ای می‌دهی و می‌گویی: "تو را خواهم دید" و یا "به تو خواهم داد" این وعده‌ها زمانِ مُشخصی ندارند و هر زمان در طول زندگیت می‌توانند رُخ دهند، اما ذاتِ وعده‌های بی‌پایان در واقع در دلِ طرفِ مُقابل پدید می‌آید، به این‌گونه که هر چقدر در انجام این وعده‌ها تامل کنی و انجامش را به بعد مُوکول کنی، این وعده‌ها در دلِ طرفِ مُقابل هر روز بیش‌تر از قبل رنگ می‌بازد و می‌میرد تا جایی که فرد در دلِ اَفکار خود می‌پندارد که وعده‌ی تو بر پایه‌ی دروغ و کلک بنیاد شده است. 
 

ذهول

از دور شبیه به یک دودکشِ مُتحرک جلوه می‌کرد، نزدیکش شدم و خودمو کنارش جای دادم؛ حالا فاصلمون کم‌تر از نیم‌متر می‌شد؛ سَنگینیِ نگاهش در حدی بود که بیش‌تر از غُصه‌های زندگیم روی دوشم سَنگینی می‌کرد؛ دست کردم تو جیبم و یک نخ از اون سیگارهای همیشگی رو درآوردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم، تا روشنش کردم صداش در اومد؛ رو کرد سمتم و بهم گفت: "چرا من؟ چرا این بلاها باید سَرِ مَن بیاد؟ کجای زندگیم اشتباه کردم؟ کجای زندگیم کم گذاشتم؟ کجای زندگیم کوتاهی کردم؟ کجاش..." یک‌ پوکِ‌سَنگین از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم: "ببین رفیق، زندگی همینه، تَهِ تَهش اینه که یا می‌میری یا این‌قدر زندگی می‌کنی که ببینی از درون مُردی! این از درون مُردن‌ها چیزی رو توی زندگیت تغییر نمی‌ده، فقط یاد می‌گیری مُزخرف‌تر از همیشه بهش نگاه کنی؛ هر روز بیش‌تر از گذشته زندگیت می‌گذره و این تویی که دید و تَصورت نسبت به زندگی سیاه و سیاه‌تر می‌شه، تا جایی که دیگه چیزی جز سیاهی و بدبختی توی زندگیت نمی‌بینی!" پوزخندی زدم و ادامه دادم: "مَنجلاب همینه رفیق، وقتی توش اُفتادی دست و پا نَزن؛ راضی باش به چیزی که دچارشی و از لحظاتی که برات مونده لذت ببر! مثل همین یک نخ سیگار!" پس پوک دوم رو سنگین‌تر از قبل زدم و زندگی رو با همه‌ی زیبایی‌هاش توی هاله‌ای از دود ناپدید کردم!

آز

بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف می‌کنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریص‌بودنِ انسان‌ها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ این‌کار خیلی براشون لذت‌بخش و تازه باشه اما هر چی که می‌گذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیش‌تر انجامش می‌دی بیش‌تر و بیش‌تر تشنت می‌کنه، تا جایی که بدذاتی بزرگ‌ترین ویژگیِ وجودیت می‌شه! دراکولاها فهمیدن برای برطرف‌کردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگ‌ترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اون‌ها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسان‌ها هیچ‌وقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسان‌ها در لباسِ اون‌ها حُکمرانی می‌کنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشته‌ها به بدترین شکلِ مُمکن قربانی‌شدن و گرگ‌های تشنه‌به‌خون جای اون‌ها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری می‌خورنت! می‌ترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون می‌ده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...

واهمه

زَنگِ اِنشاء - اِپیزودِ آخر:
انسان‌ها بهترین و خطرناک‌ترین مُسکن‌های روی زمینند؛ آنها به قدری آرامش‌بَخشند که آماده‌ای تمام روزت را در کنار آنها سِپری کنی و به قدری خطرناک و اعتیادآورند که نبودشان زندگیت را با خاک یکسان می‌کند‌. آنها در دسترس‌ترین داروهای روی زمینند که می‌توان به راحتی به آنها دسترسی پیدا کرد، بدون تجویز پزشک و یا حتی بدونِ مُراجعه به داروخانه‌ها! برای آنها هیچ دوز خاص و هیچ بروشوری تعیین نشده است اما بی‌خوابی، کم اِشتهایی، اَفسردگی، تنگی‌ِنفس و تَپشِ قَلب، کوچک‌ترین عوارضی هستند که در نبودشان به بیمار دست می‌دهد. داروها بزرگ‌ترین جایگزین‌های بَشری محسوب می‌شوند؛ هرگاه بیماری نتواند بیماری‌اش را با جایگزین‌کردنِ انسانِ دیگری معالجه نماید به سمتِ این داروها سُوق پیدا می‌کند. بیماران معمولا دردهای مُشابه‌ای دارند؛ پزشکان از وجود این بیماری‌ها آگاهند اما به جای این‌که اِنسانی را تجویز کنند برای بازارگَرمیِ خود، دست بر روی داروهای جایگزین‌شده‌ی ساختِ بَشر می‌گذارند.
اِمروز که این اِنشاء را می‌نویسم مَن نیز یکی از میلیون‌ها بیماری هستم که از این بیماری مُزمن رَنج می‌برم؛ پزشکان هیچ اُمیدی به بهبود هر چه بیش‌تر مَن ندارند و مَرا به مرگِ نه چندان دوری هشدار می‌دهند. درد واقعی همین است که مَن هم مانندِ همه‌ی انسان‌ها و مانندِ همه‌ی بیمارانی که از این بیماری رنج می‌برند می‌میرم اما هیچ‌کس نمی‌فهمد که دَردِ واقعیِ مَن چیست و در نهایت بر اَثرِ چه بیماری، مَن به این زندگی پایان می‌دهم...

مطلق

زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر می‌مونه؛ یک طرد شده‌ی مَنع شده‌ی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچ‌جایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اون‌ها هیچ‌وقت ایده‌آلی توی زندگیشون نداشتن و هیچ‌موقع حتی برای یک‌بار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگه‌ای نبودن! اون‌ها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچ‌وقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا می‌تونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اون‌ها هیچ‌وقت نتونستن پشتوانه‌ی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیه‌کردن به اون‌ها فقط اَرزش خودشون رو پایین می‌آره؛ در عوض از اون‌ها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اون‌ها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت می‌کردن... اون‌ها هیچ‌وقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بی‌چشم‌داشت به دیگران بها بدن، بدون این‌که انتظاری از کسِ دیگه‌ای داشته باشن!
اون‌ها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بی‌فایدست؛ بلکه تُهی‌تر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری می‌ذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اون‌ها زندگی می‌کنن چون چاره‌ای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلط‌هاش حتی از بیست‌تا هم فراتره...