زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر میمونه؛ یک طرد شدهی مَنع شدهی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچجایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اونها هیچوقت ایدهآلی توی زندگیشون نداشتن و هیچموقع حتی برای یکبار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگهای نبودن! اونها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچوقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا میتونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اونها هیچوقت نتونستن پشتوانهی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیهکردن به اونها فقط اَرزش خودشون رو پایین میآره؛ در عوض از اونها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اونها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت میکردن... اونها هیچوقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بیچشمداشت به دیگران بها بدن، بدون اینکه انتظاری از کسِ دیگهای داشته باشن!
اونها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بیفایدست؛ بلکه تُهیتر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری میذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اونها زندگی میکنن چون چارهای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلطهاش حتی از بیستتا هم فراتره...