بچه که بودم فکر میکردم زندگی یعنی رفاقت، یعنی دوستی، یعنی صمیمیّت، یعنی تو خیابون راه بری و دستتو بذاری روی دوشِ بهترینت و تا آخرین نفس توی همهچی پشتش باشی؛ فکر میکردم رفاقت یعنی داشتنِ یک سنگِ صبور، یک هَمدَم، یک پُشت، یک کسی که میشه بهش اعتماد کرد و کنارش بود، اما هر چقدر که سِن بالا رفت و تَجربه بیشتر شد، فهمیدم زندگی یعنی همهی اینها کشک!
اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خانواده، یعنی پدر، یعنی مادر، یعنی کسایی که جوونیشونو پات گذاشتن تا یکروزی به اینی که هستی برسی؛ یعنی کاری رو بکنی که اونا برات کردن، زحمتی رو بکشی که اونا برات کشیدن، خدمتی رو بکنی که اونا برات کردن، یعنی بشی یک فرزندِ صالح و سالم و اونا با همهی وجودشون بهت افتخار کنن و تو از این افتخار لذتِ زندگی رو ببری، اما هر چی سن بالاتر رفت و موها سفیدتر شد فهمیدم زندگی حتی مجالِ لذتِ زندگی با اونها رو هم بهت نمیده؛ اول پدر، بعد مادر و من باز دوباره تنها شدم.
اونجا بود که به عمقِ بزرگیِ خانواده پی بردم؛ فهمیدم خانواده فقط پدر و مادر نیست، شامل همسر و فرزندم میشه؛ پس اینبار بیشتر از قبل و تواناتر از همیشه، روی آخرین چیزهایی که برام باقی مونده بود وقت گذاشتم؛ بچهها بزرگ شدن، مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، عاشق شدن، ازدواج کردن، بچهدار شدن و من در این دوران بیشتر از قبل، از لذتِ موفقیت اونها لذت میبردم، اما هر چقدر که سنشون بالاتر و سرشون شلوغتر شد دیگه بچههای خواستنی قبل نبودن، خواستنی بودن اما سرگرم زندگیِ خودشون بودن، دیگه کم پیش میاومد که بهمون سر بزنن و حالی ازمون بپرسن، دیگه کمکم داشتم به این حقیقت میرسیدم که زندگی یعنی همسر، یعنی کسی که با همهی وجودش پا به پای همهی دار و ندارهات موند و پشتت رو خالی نکرد، کسی که با همهی خندههات خندید و با همهی گریههات گریه کرد و سعی کرد به هر نحوی که شده بهت بفهمونه که چقدر دوستت داره و به هیچوجه حاضر نیست هیچچیزی رو با تو عوض کنه، به راستی که زندگی همین بود و من سخت ازش غافل بودم.
عُمر به تُندی میگذشت و زمان ثانیههای تکراری خودشو سپری میکرد؛ دیگه هردومون پیر شده بودیم و مثل قدیما چابکی همیشگی رو نداشتیم، اما با وجود این ناتوانیها، باز هم خوشحال بودم، چون اونو کنارم داشتم. هر روز صبح با هم پیادهروی میرفتیم و هر روز عصر توی کافهی مورد علاقمون قهوه سفارش میدادیم، کتابهای مورد علاقمونو ورق میزدیم و سر موضوعات چِرتوپِرت با هم جَروبَحث میکردیم و سر کدوم شبکه برنامه دیدن توی سَروکَله هم میکوبیدیم! قهر و آشتی توش زیاد بود اما مَزَش به همین قهر و آشتیها بود! اما هر چه که بود زندگی مجالِ بودن با اونم بهم نداد و من اینبار سختتر از همیشه تنها شدم.
تنهاتر که شدم فهمیدم زندگی یعنی یک کس، یعنی نفس، یعنی خودم، یعنی خدا، یعنی تمام اون چیزی که تمام عمرم ازش غافل بودم؛ عمر بیشترش رفته بود و زمان آلارمهای آخرِ مسیرشو به رخم میکشید، نه وقتی بود و نه توانی، اما میشد یک کارهایی کرد، اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خدام، یعنی خودم، یعنی خانوادم، یعنی هَمسرم، یعنی فرزندانم، یعنی مَردمم، یعنی کِشورم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش غافلیم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش فرار میکنیم، یعنی... لحظههای آخر بود و یک جورایی درکِ آخرم از زندگی، دیگه توانِ هیچکاری نبود، روی تختم خوابیده بودم و دور تا دورم خانواده و مَردمم رو میدیدم؛ لحظههایِ آخر بود و نفسهایِ آخرِ زندگیم، آخرهِ آخر، و با یک لبخند آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود: "زندگی فقط یک چیزه، فقط یک چیز؛ خوشنودیِ خودش و بس!"