فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عبرت نوشت» ثبت شده است

تیک تاک

بهش گفتم: بزرگ‌ترین خیانتِ بشری رو در طول تاریخ، انسان خودش به خودش کرد؛ ولی نه با ساختِ سلاح و موشک و این‌جور چیزا، بلکه با ساختِ زمان کاری کرد که انسان‌ها در طول قرن‌ها زندگی به بردگی گرفته بشن. هیچ‌وقت نگو گذشته‌ها گذشته، چون در واقع هیچ گذشته‌ای در کار نیست؛ نه گذشته‌ای وجود داره و نه آینده‌ای؛ بلکه همه‌چیز توی حاله که اتفاق می‌افته، همه‌چیز در لحظه‌ست که می‌گذره؛ بهش گفتم: قرن، سال، ماه، روز، ساعت، دقیقه، ثانیه، صدم ثانیه و غیره و غیره و غیره رو انسان به وجود آورد، انسان بود که زمان رو ساخت، انسان بود که توهمِ زمان رو به آدما داد و همه این‌ها رو از رفت‌وآمدِ شب‌وروز اُلگو گرفت؛ چیزی که پشتِ این دروغ مخفی موند در واقع لحظه بود، لحظه بود که زندگی رو ساخت، لحظه بود که آرامشو به وجود آورد، لحظه بود که خاطره شد، و همه‌ی این‌ها در لحظه بود که اتفاق افتاد. اگر می‌خوای برده‌ی اختراع انسان، زمان باشی، حرفی نیست، می‌تونی هرروز شش‌تاهشت‌ساعت بخوابی، روزی هشت‌ساعت کار کنی، در روز سه‌وعده غذای اصلی و سه‌وعده میان‌وعده با فاصله‌ی سه‌ساعت تناول کنی، روزانه یک‌ساعت پیاده‌روی رو توی برنامت داشته باشی، در هفته سه‌بار بدنسازی بری و آخر هفته‌ها با کسایی که دوستشون داری بیرون بری و قبلِ ساعت‌ِدوازدهِ‌شب خونه باشی و در نهایت از زندگیِ روتینگ‌واری که انسان در ذهنت نهادینه کرد پیروی کنی، اما از من می‌شنوی بیخیال زمان شو؛ آدما زمانی آزادِ مطلق هستن که برای دلِ خودشون زندگی کنن، نه برای ساعت و ثانیه و زمان؛ یک‌بار می‌گم، همیشه می‌گم: قدر لحظه‌هاتو بدون، تنها زمانی می‌فهمی لحظه‌ها باارزشن که خیلی دیر شده...

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

ماخولیا

بهش گفتم: ذهن منبع اصلیِ تمام اطلاعات، یادها، خاطرات، احساسات و برگرفته از تمامِ وجود آدمیته؛ این ذهنه که تو رو به تفکر وا می‌داره و تمام راهکارهای موجود رو جلوی پات می‌ذاره؛ این ذهنه که از انسان یک فراانسان می‌سازه و تمام وجودشو به تعالی می‌رسونه؛ اما یک تفکرِاشتباهی که پشتِ این موضوع هست اینه که خیلی از آدما فکر می‌کنن منظور از ذهن همون مغزه، اما این روحه که تمام این رویدادها رو توی خودش ذخیره می‌کنه! این روحه که مثل یک اسفنج تمام عوالم و احساسات رو توی خودش جذب می‌کنه! این روحه که باعث می‌شه نسبت به یک موضوعی حسِ خوب، و نسبت به موضوع دیگه حسِ بدی داشته باشی. زمانی که یک انسان به طور موقت می‌میره و دوباره به زندگی برمی‌گرده، با این‌که روح از بدنش به طور کامل جدا شده و بدنش کاملا از کار افتاده، تمام اتفاقاتی که هنگام مرگ دیده و باهاش مواجه شده، پس از زنده شدن هم به یادش هست. اما سوالی که این وسط پیش می‌آد اینه که وظیفه‌ی مغز چیه و چه کاری انجام می‌ده؟ اگر واقعا همه چیز وابسته به روحه پس چه علتی بر وجود عضوی به اسم مغز وجود داره؟ مغز مثل یک آهن‌ربا عمل می‌کنه؛ روح هر انسانی دارای یک‌سری فرکانس‌های خاصه که مغز این فرکانس‌ها رو جذب و در نتیجه اطلاعاتِ دریافتی رو برای بدن تحلیل می‌کنه؛ مطمئنا خیلی پیش اومده که خواسته یا ناخواسته بتونی ذهن طرفِ مقابلتو بخونی و درک کنی و بفهمی که داره واقعا به چه چیزی فکر می‌کنه، علت این امر دزدیدن فرکانس‌های تعاملی بین ذهن و مغزِ شخصِ طرفِ مقابلتونه که توسط مغز صورت می‌گیره.

همیشه یادت باشه که روح مثل یک نتِ موسیقی می‌مونه که اگر از حالتِ هارمونی خاصِ خودش خارج شه می‌تونه تاثیرات خیلی بدی رو برای هر کسی ایجاد کنه؛ اگر شخصی فکرش پلیده، این پلیدی در نتیجه برمی‏‌گرده به همون سازوکارِ روح؛ این روحه که باعث می‌شه شما تبدیل به یک شخص مثبت یا منفی بشید و یا این‌که این روحه که از شما، یک منِ واقعی می‌سازه. اگر می‌خوای توی زندگیت به تعالی برسی باید یادت باشه که این روحه که بیشتر از هر چیزی نیازمند توجه و مراقبته؛ اگر این توجه و مراقبت حاصل بشه خواهی دید که چقدر دیدت نسبت به زندگی تغییر می‌کنه و انگیزه توی وجودت شکل می‌گیره، ولی اگر نخوای چنین لازمه‌ای رو توی وجودِ خودت جدی بگیری، تاثیرش مثلِ کشیده‌شدنِ ناخن روی دیواره، به همون اندازه آزار دهنده و زجرآور؛ پس قبلِ این‌که از کنترل خارج شی به خودت بیا؛ زندگی هنوزم ارزش زندگی کردن رو داره، باور کن.

زیر تیغ

پشت‌ِبوم و هوایِ آروم و ارتفاعِ دونفره؛ لبه‌ی پرتگاه نشسته بودیم و پاهامونو توی خلاء مرگ و زندگی تاب می‌دادیم. تقریبا بیست‌مِتری ارتفاعش می‌شد اما عمیقا اینو مطمئن بودم که تنها راهیه که می‌شه درِ دنیای بَعدی رو باز کرد. نیم‌نگاهی بهش کردم و گفتم: ترسناکه نه؟ زیر چشمی یک نگاهی به پایین انداخت و گفت: آره، خیلی بلنده! یک لبخندی زدم و بهش گفتم: می‌دونستی خدا هم یک‌بار توی زندگیش ترسید؟ خندید؛ خدا؟! کِی؟! گفتم: روزی که بَندَش خطا کرد و از خونش بیرون؛ گفت: خب؟ چه ربطی داشت؟ بهش گفتم: وقتی خدا بندشو از بهشت بیرون کرد، به شیطان گفت: هر کسی که راه تورو بره، می‌ندازمش جهنم! اونجا بود که یک سوال ذهنِ خلق رو درگیر کرد: چرا خداوند برزخ رو ساخت؟ باور کنی یا نه، من به این اصل باور دارم که خدا از ترس این‌که بَندَشو از دست نده جهنم رو ساخت؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ کبریت می‌ترسونه؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ فلفل می‌ترسونه؛ یا مثل هر وقتِ دیگه‌ای که مادرا از ترس به عنوان یک ابزار برای بازداشتن بچه‌هاشون استفاده می‌کنن؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم اینو درک کنم که چطور یک مادر می‌تونه دَستی‌دَستی بچشو بندازه توی آتیش؛ بچه‌ای که از گوشت و پوست و خونه خودشه؛ بچه‌ای که عاشقانه دوستش داره و می‌پرستتش؛ از شکم خودش می‌زنه تا بچش گرسنه نخوابه؛ از خواب خودش می‌زنه تا اون راحت بخوابه؛ چطور این مادر می‌تونه؟ چطور خدا می‌تونه این‌کارو با بَندَش بکنه؟ بنده‌ای که حتی روحشم از جنسِ خودشه، خیلی فراتر از همه اون چیزی که مادر باعثشه. 

می‌دونی، بزرگ‌ترین عذاب برای هر انسانی، آتیش جهنم نیست، بلکه نادیده گرفته شدنه؛ اون‌روزی که همه ما به این حقیقت برسیم که خداوند حقیقتِ مَحضه، اون‌روزی که همه با گناهانمون جلوش حاضر بشیم و از سنگینیِ کاری که کردیم شرمگین باشیم، خدا نمی‌گیرتت و نمی‌ندازتت توی جهنم، بلکه بهت پُشت می‌کنه، باهات قَهر می‌کنه، نادیدت می‌گیره، اون‌روز می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای رگتو بزنی؟ می‌خوای خودتو دار بزنی؟ می‌خوای خودتو از بلندی بندازی پایین؟ نه، دیگه هیچ مَرگی در کار نیست، تا دنیا دنیاست، تا زندگی زندگیه، این روحته که تا اَبد در عذابه. اگر فرض بگیریم زندگی یک خواب و مرگ بیداری باشه، همیشه جوری زندگی کن که هر وقت از خواب بیدار شدی، بتونی خوابتو برای دیگران تعریف کنی؛ خوابی که نشه روایتش کرد، خواب نیست؛ کابوسه، کابوس.

رستگاری

بچه که بودم فکر می‌کردم زندگی یعنی رفاقت، یعنی دوستی، یعنی صمیمیّت، یعنی تو خیابون راه بری و دستتو بذاری روی دوشِ بهترینت و تا آخرین نفس توی همه‌چی پشتش باشی؛ فکر می‌کردم رفاقت یعنی داشتنِ یک سنگِ صبور، یک هَم‌دَم، یک پُشت، یک کسی که می‌شه بهش اعتماد کرد و کنارش بود، اما هر چقدر که سِن بالا رفت و تَجربه بیشتر شد، فهمیدم زندگی یعنی همه‌ی این‌ها کشک!

اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خانواده، یعنی پدر، یعنی مادر، یعنی کسایی که جوونیشونو پات گذاشتن تا یک‌روزی به اینی که هستی برسی؛ یعنی کاری رو بکنی که اونا برات کردن، زحمتی رو بکشی که اونا برات کشیدن، خدمتی رو بکنی که اونا برات کردن، یعنی بشی یک فرزندِ صالح و سالم و اونا با همه‌ی وجودشون بهت افتخار کنن و تو از این افتخار لذتِ زندگی رو ببری، اما هر چی سن بالاتر رفت و موها سفیدتر شد فهمیدم زندگی حتی مجالِ لذتِ زندگی با اون‌ها رو هم بهت نمی‌ده؛ اول پدر، بعد مادر و من باز دوباره تنها شدم.

اونجا بود که به عمقِ بزرگیِ خانواده پی بردم؛ فهمیدم خانواده فقط پدر و مادر نیست، شامل همسر و فرزندم می‌شه؛ پس این‌بار بیشتر از قبل و تواناتر از همیشه، روی آخرین چیزهایی که برام باقی مونده بود وقت گذاشتم؛ بچه‌ها بزرگ شدن، مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن و من در این دوران بیشتر از قبل، از لذتِ موفقیت اون‌ها لذت می‌بردم، اما هر چقدر که سنشون بالاتر و سرشون شلوغ‌تر شد دیگه بچه‌های خواستنی قبل نبودن، خواستنی بودن اما سرگرم زندگیِ خودشون بودن، دیگه کم پیش می‌اومد که بهمون سر بزنن و حالی ازمون بپرسن، دیگه کم‌کم داشتم به این حقیقت می‌رسیدم که زندگی یعنی همسر، یعنی کسی که با همه‌ی وجودش پا به پای همه‌ی دار و ندارهات موند و پشتت رو خالی نکرد، کسی که با همه‌ی خنده‌هات خندید و با همه‌ی گریه‌هات گریه کرد و سعی کرد به هر نحوی که شده بهت بفهمونه که چقدر دوستت داره و به هیچ‌وجه حاضر نیست هیچ‌چیزی رو با تو عوض کنه، به راستی که زندگی همین بود و من سخت ازش غافل بودم.

عُمر به تُندی می‌گذشت و زمان ثانیه‌های تکراری خودشو سپری می‌کرد؛ دیگه هردومون پیر شده بودیم و مثل قدیما چابکی همیشگی رو نداشتیم، اما با وجود این ناتوانی‌ها، باز هم خوشحال بودم، چون اونو کنارم داشتم. هر روز صبح با هم پیاده‌روی می‌رفتیم و هر روز عصر توی کافه‌ی مورد علاقمون قهوه سفارش می‌دادیم، کتاب‌های مورد علاقمونو ورق می‌زدیم و سر موضوعات چِرت‌وپِرت با هم جَروبَحث می‌کردیم و سر کدوم شبکه برنامه دیدن توی سَروکَله هم می‌کوبیدیم! قهر و آشتی توش زیاد بود اما مَزَش به همین قهر و آشتی‌ها بود! اما هر چه که بود زندگی مجالِ بودن با اونم بهم نداد و من این‌بار سخت‌تر از همیشه تنها شدم.

تنهاتر که شدم فهمیدم زندگی یعنی یک کس، یعنی نفس، یعنی خودم، یعنی خدا، یعنی تمام اون چیزی که تمام عمرم ازش غافل بودم؛ عمر بیشترش رفته بود و زمان آلارم‌های آخرِ مسیرشو به رخم می‌کشید، نه وقتی بود و نه توانی، اما می‌شد یک کارهایی کرد، اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خدام، یعنی خودم، یعنی خانوادم، یعنی هَمسرم، یعنی فرزندانم، یعنی مَردمم، یعنی کِشورم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش غافلیم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش فرار می‌کنیم، یعنی... لحظه‌های آخر بود و یک جورایی درکِ آخرم از زندگی، دیگه توانِ هیچ‌کاری نبود، روی تختم خوابیده بودم و دور تا دورم خانواده و مَردمم رو می‌دیدم؛ لحظه‌هایِ آخر بود و نفس‌‌هایِ آخرِ زندگیم، آخرهِ آخر، و با یک لبخند آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود: "زندگی فقط یک چیزه، فقط یک چیز؛ خوشنودیِ خودش و بس!" 

بی غش

گاهی‌وقتا باید غرور رو بذاری کنار؛ باید ترس از دیده‌شدن رو بذاری کنار؛ گاهی‌وقتا باید پا روی بایدها و نبایدهای دیگران بذاری و از قوانین خودت پیروی کنی؛ باید عضلاتِ چشماتو شُل کنی و بذاری احساساتت مسیرِ خودش رو طی کنه و سیلی از بغض‌های قدیمی رو روی صورتت جاری کنه. گاهی‌وقتا باید دلو بزنی به دریا و بزنی زیر هِق‌هِق، شُل کنی و اَشک بریزی، با دیدنِ یک فیلمِ عاشقانه، با دیدنِ یک‌روزِ قشنگ، یک طبیعتِ زیبا، با دیدنِ خوشحالیِ یک مادر، شفاعتِ یک فرزند، از دست رفتنِ یک معصوم و شاید، بیچارگیِ یک ملت؛ گاهی‌وقتا باید تعارف رو بذاری کنار و بشی گوشه‌ای از طبیعت؛ تیکه‌ای از آسمون؛ باید نبینی پیشِ کی هستی و چیکار داری می‌کنی، بشی بارون و هِق‌هِق‌کنان اَشک بریزی؛ اَشک بریزی و بغض‌های خاک‌خوردت رو خالی کنی. می‌دونی، وقتی اَشک می‌ریزی بیشتر دوستت دارم اِی من، چون ته دلم قرص می‌شه جایی که اَشک هست خدایی هم هست و وجودت هنوزم به بزرگی قلبِ خدا، کعبه است...

سد

منم و یک عُمر هجوم کلمات توی سرم، هر چی پشتِ دستمون رو داغ کردیم که ننویسیم، نشد، دستمون پوست پوست شد اما شور و اشتیاقمون برای نوشتن بیشتر؛ گه گاهی به خودم می‌گم مگه می‌شه ماهی رو از آب جدا کرد، مگه می‌شه مادر و از بچش جدا کرد، مگه می‌شه گل رو از خاکش جدا کرد، مگه می‌شه میوه رو از باغش جدا کرد، اما وقتی منطقی‌تر نگاه می‌کنم می‌بینم زندگی جواب همه این سوالاتو داده، همش شدنیه! بعد از خودم می‌پرسم پس چرا نمی‌شه قلم و از نویسندش جدا کرد، مسخره است اگر بگم حتی خدا هم جوابی برای این سوال نداره، وقتی بنده از خداش جدا شده، خدایی که آفریده، پس چرا نویسندش نتونه، اما نمی‌شه، چون نویسنده با قلمش خلق می‌کنه، خالق قدر مخلوقشو می‌دونه، اما مخلوق تن به زمینه‌ی سفید می‌ده و بی اعتنا مسیرِ تُهیشو پیش می‌بره! درک کن که من به تو معنا دادم متن، مثل خدایی که به هستی معنا داد؛ هنوزم نمی‌خوای از خرِ شیطون پایین بیای؟

یکه

آدم‌ها وقتی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شن، فکر می‌کنن باید کوچیک‌تر از خودشون رو مدام نصیحت کنن و راه و چاه رو نشونشون بدن؛ اون‌ها فکر می‌کنن برای این‌که یک فرد به درجه کمال برسه و از لحاظ خانوادگی و فکری به درجات عالی نائل بشه، نیاز داره یک خانواده درست و حسابی و کامل بالای سرش باشه و شرط داشتن یک شرایط ایده‌آل، داشتن یک مربی خوبه که مدام تجربه‌های زندگیشو زیر گوشش دیکته کنه! اما خیلی‌وقتا پیش می‌آد که قوانین زندگی اون‌طوری که توی کتابا نوشته شده پیش نمی‌ره و کوچک‌ترین عضو از یک خانواده نچندان سرشناس، با رفتار و کردارش چیزی رو به مخاطبش انتقال می‌ده که باعث تغییر در تفکرات یک فرد نه چندان معمولی مثل من می‌شه، چیزی که یادآوریش خوشی چندساله رو عمیقا روی لبام پدیدار می‌کنه.


چند سال قبل...

نزدیکای غروب بود و آفتاب آخرین نفس‌هاشو برای زنده نگه داشتن یک روز ایده‌آل حروم می‌کرد. من از پشتِ پنجره، وسط تاریکی مطلقِ اتاق، از طبقه‌ی سوم یک ساختمانِ پنج طبقه، به شلوغی شهر خیره شده بودم و رفت و آمدهای پر تنش مردم رو بی دغدغه نظاره می‌کردم. ثانیه‌ها به بطالت می‌گذشت و منم کم‌کم داشت دلم می‌خواست که برم توی شلوغی و جزوی از این مردم باشم؛ پس کلید ماشین رو گرفتم و سریع رفتم تو پارکینگ و راهی جاده شدم. شهر مثل همیشه شلوغ بود و هوا مثل همیشه آلوده، دیگه این‌قدر توی این چند سال دود و دی‌اکسیدکربن استنشاق کرده بودم که اگر هوا هم سالم می‌شد بازم سر و کلمون از بیمارستان و دوا درمون سر در می‌آورد. طبق معمول پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و زیر باد کولر اعضا و جوارحم رو خنک نگه می‌داشتم؛ صدای موزیک بالا بود و هر جور که بود سعی می‌کردم یک گردش ایده‌آلِ تک‌نفره رو توی افکارم ثبت کنم. سرخوش زندگی بودم که یک‌دفعه با ضربه‌های مرتب یک‌نفر از پشت شیشه به خودم اومدم؛ صدای موزیک رو کم کردم و همزمان شیشه ماشین رو کشیدم پایین؛ یک پسرک ده یازده ساله با کلی شاخه گل توی دستش؛ شیشه که اومد پایین التماس کردناشو قطاری دیکته کرد به جونم، راستشو بخواین اصلا حوصله‌ی حرفاشو نداشتم، یک ده‌تومن از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم اینو بگیر و برو، اما در کمال تعجب برگشت گفت: ولی من گل فروشم نه گدا! از حرفش خندم گرفت، بهش گفتم پسر جون، تو این پول رو بگیری هم پولا رو داری هم گلاتو، چه بیزینسی از این بهتر! ولی گفت در قبال گل ازت پول می‌گیرم نه غیر از اون؛ از حرفاش خوشم اومد، اصلا به سن و سالش نمی‌خورد که این‌قدر فهمیده باشه؛ دست کردم و کل گلاش رو گرفتم و یک پولی اضافه بر سازمان گذاشتم توی جیبش، بهش اخم کردم و گفتم: اعتراض نکن، ازت خوشم اومده، از خودت و غیرتت، برو که امروز شانس در خونتو زده؛ لبخندی از سَرِ خوشحالی زد و رفت؛ دویدن و دور شدنشو که می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه هنوز هستن مردمایی که با غیرتشون کار می‌کنن؛ مردمایی که کار می‌کنن به هر قیمتی، ولی نه با هر قیمتی!

باور

وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجه مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد. او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت» خاصی را درک کنند. به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می‌شود. کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می‌تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می‌کشد و دیگری با هر ضربه خُردتر و حقیرتر می‌شود. 

اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربه روحی و هر لطمه جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پُر از غم باشیم.

 منبع: کانال تلگرام دکتر احمد حلت

گل یا پوچ

دستمو دراز کردمو، برداشتمشو، زل زدم بهش؛ دو دیدگانِ خالی همراه با یک لبخند؛ یک چیز کلیشه‌ای اما فراموش نشدنی؛ صورتک رو برگردوندم سمتش و بهش گفتم: خوب بهش نگاه کن، این‌بار خاص‌تر از همیشه بهش نگاه کن؛ این یک نقابه، چیزی که همه‌ی ما می‌شناسیمش و بهش عادت کردیم؛ نقاب یک هویته، یک نمادِ ملیتی و یک آرمانِ؛ یک دنیای ناشناخته‌ی جدید که شناخته‌شده‌ها رو مثل یک گرداب توی خودش هضم می‌کنه. زمانی که انسان دیوار رو برای حفظ حریم خصوصی خودش ساخت، به فکر این افتاد که یک دیوار برای حفظ حریم شخصیتی خودش بسازه. جالب بودن این نقاب این‌قدر زبانزد خاص و عام شد که خواسته یا ناخواسته وارد واژه‌ای به اسم هنر شد؛ اول تئاتر، بعد به طرز محسوسی وارد مهمونی‌های بالماسکه شد؛ اما نبوغِ بشریت به این موضوع بسنده نکرد و سبک جدیدی از نقاب رو وارد دنیای عمومی مردم کرد؛ سیرک؛ سیرک تلفیقی از دو دنیای تئاتر و بالماسکه بود؛ مردم براشون اصلا مهم نبود که اون کسی که داره براشون نمایش اجرا می‌کنه چه جور شعور و شخصیتی داره، اون با ماسک مضحکش مردم رو سرگرم می‌کرد و مردم این سرگرم شدن رو دوست داشتن و برای این قابلیت‌های شگرف دست می‌زدند. رفته رفته نقاب حالت پیچیده‌تری به خودش گرفت و بیش‌تر از قبل توی پوست و گوشت و استخون مردم جای گرفت. اون‌ها فهمیدن برای این‌که بتونی وارد دنیای نقاب‌ها یا به صورت عامیانه‌تر وارد دنیای ناشناخته‌ها بشی، لزوما نیازی نداری که از نقاب به عنوان یک پوشیه استفاده کنی؛ تو می‌تونی حتی با تغییرِ شخصیتیِ خودت، کاری کنی که شخصیت اصلیت پشتِ شخصیتِ دروغینت به طرز محسوسی مخفی باقی بمونه.

به طور کلی آدما رو از لحاظ شناخت، می‌شه به سه گروه دسته‌بندی کرد: غریبه‌هایی که می‌شناسیم؛ غریبه‌هایی که فکر می‌کنیم می‌شناسیم و غریبه‌هایی که هیچ شناختی ازشون نداریم. انسان‌ها برای این‌که بتونن به کسی اعتماد کنن، پایه و اساس خودشون رو بر پایه شناخت برنامه ریزی می‌کنن؛ به طور مثال اگر یک غریبه که هیچ شناختی نسبت بهش نداری از شما تقاضای پول کنه، مطمئنا هیچ‌وقت حاضر نمی‌شید که سرمایه خودتون رو به عنوان قرض برای یک مدتِ معین بهش پرداخت کنید، اما اگر همین درخواست رو یک غریبه‌ی شناخته‌شده از شما بکنه، این‌کارو با جون و دل براش انجام می‌دید، در صورتی که خیلی وقتا ثابت شده که یک غریبه‌ی شناخته‌نشده از یک غریبه‌ی شناخته‌شده می‌تونه خیلی قابلِ اعتمادتر باشه. 

چیزی که پشت اون نقاب شخصیتی می‌تونه حائز اهمیت باشه اینه که انسان‌ها همیشه از ترس‌هاشون فرار می‌کنن؛ اون‌ها به هر دلیل، حال پذیرفته‌ شده یا نشده، تن به این‌کار می‌دن و اگر بخوای به صورت موشکافانه اون‌ها رو تحلیل کنی متوجه خواهی شد که درون اون‌ها چیزی وجود داره که باعث می‌شه از شخصیت اصلی خودشون گریزون باشن. اون‌ها از ضربه خوردن و از شکست می‌ترسن، و برای این‌که بتونن از شما یک سر و گردن بالاتر باشن، شخصیت اصلی خودشون رو مخفی نگه می‌دارن و تمام تلاش خودشون رو می‌کنن که شخصیت اصلی تورو بیش‌تر بشناسن؛ این هدف می‌تونه یک دلیل منطقی یا معنوی باشه و یا این‌که یک بیماری مزمن مخفی، که شخصیت اصلی تو رو نشونه رفته باشه. همیشه یادت باشه انسان اول دیوار رو ساخت و بعد بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. ازت نمی‌خوام هیچ‌وقت پشتِ نقاب باشی، ازتم نمی‌خوام که کل زندگیت رو در نقش باشی؛ تنها ازت می‌خوام که حواست رو خوب جمع کنی و به هر کسی اعتمادِ کامل نکنی؛ زندگی مثال همون سیرکی می‌مونه که اگر حواست نباشه، خواسته یا ناخواسته اسیر تردستی‌های دلقکِ روزگار می‌شی؛ پس اگر می‌خوای سالم زندگی کنی، بدبین نباش، اما اعتماد هم نکن؛ لطفا.

حداثت

با صدای بسته شدنِ در حیاط پشتِ سرم، دست می‌کنم و چترِ مِشکیم رو باز می‌کنم بالای سَرَم؛ وقتی از اَمن شُدنِ خیس نشدن‌هامون مطمئن شدم، دست دراز می‌کنم سمت دست‌های کوچولوی گُل پسرم؛ اون‌روز برعکس همیشه خیلی آروم به نظر می‌اومد، البته گه‌گاهی پیش می‌اومد که تا این اندازه مثل آدم بزرگا رفتار کنه و این یک پوینت مثبت بود برای من که با اعصابِ راحت ببرمش بیرون و یک دوری بهش بدم. با اینکه آب زیادی کف خیابون رو گرفته بود ولی ترجیح دادم به جای بَغل‌کردن، دستاشو بگیرم تا یاد بگیره دنیا چقدر با آدماش جدیه و حتی زمینِ خیسم با کسی شوخی نداره! آروم‌آروم با هم قدم برمی‌داشتیم و اون با پاهای کوچیکش شِلِپ‌شِلِپ روی کفِ خیسِ آسفالت قدم برمی‌داشت و قشنگ بودن یک روز بارونی رو عجیب برام دل‌انگیز می‌کرد. بهش گفتم: به این بارون نگاه کن؛ قدیمیا می‌گفتن بارون رحمته و از سمت خدا نازل می‌شه، می‌گفتن بارون رحمته و گناه رو از وجود آدماش پاک می‌کنه، آدما رو جلاء می‌ده و وجود پاک به وجودشون هدیه می‌کنه، می‌گفتن بارون رحمتیه که لباس عافیت به بدن بنده‌هاش می‌پوشونه و زمین رو از هر زشتی پاک می‌کنه اما همیشه یادت باشه، حتی همین چیزِ خوب هم اگر از حد بنده‌هاش خارج بشه، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست.

بهش گفتم اونی که دیروز دیدی آفتاب بود، آفتابم مثل بارون خیلی برای زمین بافایده است؛ آفتاب اگر نباشه، نور نیست، اگر نباشه حیات نیست، اگر نباشه خیلی چیزا از هم گسسته می‌شه، ولی همین چیز پُرفایده هم اگر از حدِ بنده‌هاش خارج شه بازم جای اما و اگر برای بقیه می‌ذاره. همیشه یادت باشه که آدما موجوداتِ فوق‌العاده دَمدَمی هستن، اون‌ها خشکی رو ول می‌کنن و میان به سمت دریا، چون از وجود دریا بی‌بهره‌ان! ولی اون‌هایی که لبِ دریا زندگی می‌کنن، دریا رو ول می‌کنن و می‌رن به سمتِ کویر، چون دیدنِ کویر خیلی بیشتر از دریا براشون رویایی‌تره. 

یاد بگیر توی زندگیت که هیچ‌وقت بیش از اندازه واسه آدماش خوب نباشی؛ رحمت بیش از حد، حتی اگر از سمتِ خدا هم باشه، کفران به همراه داره و همین تفاوت‌ها باعث شده که ما آدما بتونیم بی‌شکایت به زندگیمون ادامه بدیم. فراموش نکن که خوبی هر چقدرم که خوب باشه، هر چقدرم که رویایی و قشنگ باشه، اگر از حدش بگذره، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست، تنها یک روزمرگی ساده است که بود و نبودش هیچ‌فرقی برای فردِ موردِ نظرت نداره. به قولِ یک دوستی: "داداشم، زیادی خوب نباش، داستان می‌شه."