آدمها وقتی بزرگ و بزرگتر میشن، فکر میکنن باید کوچیکتر از خودشون رو مدام نصیحت کنن و راه و چاه رو نشونشون بدن؛ اونها فکر میکنن برای اینکه یک فرد به درجه کمال برسه و از لحاظ خانوادگی و فکری به درجات عالی نائل بشه، نیاز داره یک خانواده درست و حسابی و کامل بالای سرش باشه و شرط داشتن یک شرایط ایدهآل، داشتن یک مربی خوبه که مدام تجربههای زندگیشو زیر گوشش دیکته کنه! اما خیلیوقتا پیش میآد که قوانین زندگی اونطوری که توی کتابا نوشته شده پیش نمیره و کوچکترین عضو از یک خانواده نچندان سرشناس، با رفتار و کردارش چیزی رو به مخاطبش انتقال میده که باعث تغییر در تفکرات یک فرد نه چندان معمولی مثل من میشه، چیزی که یادآوریش خوشی چندساله رو عمیقا روی لبام پدیدار میکنه.
چند سال قبل...
نزدیکای غروب بود و آفتاب آخرین نفسهاشو برای زنده نگه داشتن یک روز ایدهآل حروم میکرد. من از پشتِ پنجره، وسط تاریکی مطلقِ اتاق، از طبقهی سوم یک ساختمانِ پنج طبقه، به شلوغی شهر خیره شده بودم و رفت و آمدهای پر تنش مردم رو بی دغدغه نظاره میکردم. ثانیهها به بطالت میگذشت و منم کمکم داشت دلم میخواست که برم توی شلوغی و جزوی از این مردم باشم؛ پس کلید ماشین رو گرفتم و سریع رفتم تو پارکینگ و راهی جاده شدم. شهر مثل همیشه شلوغ بود و هوا مثل همیشه آلوده، دیگه اینقدر توی این چند سال دود و دیاکسیدکربن استنشاق کرده بودم که اگر هوا هم سالم میشد بازم سر و کلمون از بیمارستان و دوا درمون سر در میآورد. طبق معمول پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و زیر باد کولر اعضا و جوارحم رو خنک نگه میداشتم؛ صدای موزیک بالا بود و هر جور که بود سعی میکردم یک گردش ایدهآلِ تکنفره رو توی افکارم ثبت کنم. سرخوش زندگی بودم که یکدفعه با ضربههای مرتب یکنفر از پشت شیشه به خودم اومدم؛ صدای موزیک رو کم کردم و همزمان شیشه ماشین رو کشیدم پایین؛ یک پسرک ده یازده ساله با کلی شاخه گل توی دستش؛ شیشه که اومد پایین التماس کردناشو قطاری دیکته کرد به جونم، راستشو بخواین اصلا حوصلهی حرفاشو نداشتم، یک دهتومن از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم اینو بگیر و برو، اما در کمال تعجب برگشت گفت: ولی من گل فروشم نه گدا! از حرفش خندم گرفت، بهش گفتم پسر جون، تو این پول رو بگیری هم پولا رو داری هم گلاتو، چه بیزینسی از این بهتر! ولی گفت در قبال گل ازت پول میگیرم نه غیر از اون؛ از حرفاش خوشم اومد، اصلا به سن و سالش نمیخورد که اینقدر فهمیده باشه؛ دست کردم و کل گلاش رو گرفتم و یک پولی اضافه بر سازمان گذاشتم توی جیبش، بهش اخم کردم و گفتم: اعتراض نکن، ازت خوشم اومده، از خودت و غیرتت، برو که امروز شانس در خونتو زده؛ لبخندی از سَرِ خوشحالی زد و رفت؛ دویدن و دور شدنشو که میدیدم با خودم فکر میکردم که چه خوبه هنوز هستن مردمایی که با غیرتشون کار میکنن؛ مردمایی که کار میکنن به هر قیمتی، ولی نه با هر قیمتی!
عالیییییییییی بود رفیق حرف نداری:)