دستمو دراز کردمو، برداشتمشو، زل زدم بهش؛ دو دیدگانِ خالی همراه با یک لبخند؛ یک چیز کلیشهای اما فراموش نشدنی؛ صورتک رو برگردوندم سمتش و بهش گفتم: خوب بهش نگاه کن، اینبار خاصتر از همیشه بهش نگاه کن؛ این یک نقابه، چیزی که همهی ما میشناسیمش و بهش عادت کردیم؛ نقاب یک هویته، یک نمادِ ملیتی و یک آرمانِ؛ یک دنیای ناشناختهی جدید که شناختهشدهها رو مثل یک گرداب توی خودش هضم میکنه. زمانی که انسان دیوار رو برای حفظ حریم خصوصی خودش ساخت، به فکر این افتاد که یک دیوار برای حفظ حریم شخصیتی خودش بسازه. جالب بودن این نقاب اینقدر زبانزد خاص و عام شد که خواسته یا ناخواسته وارد واژهای به اسم هنر شد؛ اول تئاتر، بعد به طرز محسوسی وارد مهمونیهای بالماسکه شد؛ اما نبوغِ بشریت به این موضوع بسنده نکرد و سبک جدیدی از نقاب رو وارد دنیای عمومی مردم کرد؛ سیرک؛ سیرک تلفیقی از دو دنیای تئاتر و بالماسکه بود؛ مردم براشون اصلا مهم نبود که اون کسی که داره براشون نمایش اجرا میکنه چه جور شعور و شخصیتی داره، اون با ماسک مضحکش مردم رو سرگرم میکرد و مردم این سرگرم شدن رو دوست داشتن و برای این قابلیتهای شگرف دست میزدند. رفته رفته نقاب حالت پیچیدهتری به خودش گرفت و بیشتر از قبل توی پوست و گوشت و استخون مردم جای گرفت. اونها فهمیدن برای اینکه بتونی وارد دنیای نقابها یا به صورت عامیانهتر وارد دنیای ناشناختهها بشی، لزوما نیازی نداری که از نقاب به عنوان یک پوشیه استفاده کنی؛ تو میتونی حتی با تغییرِ شخصیتیِ خودت، کاری کنی که شخصیت اصلیت پشتِ شخصیتِ دروغینت به طرز محسوسی مخفی باقی بمونه.
به طور کلی آدما رو از لحاظ شناخت، میشه به سه گروه دستهبندی کرد: غریبههایی که میشناسیم؛ غریبههایی که فکر میکنیم میشناسیم و غریبههایی که هیچ شناختی ازشون نداریم. انسانها برای اینکه بتونن به کسی اعتماد کنن، پایه و اساس خودشون رو بر پایه شناخت برنامه ریزی میکنن؛ به طور مثال اگر یک غریبه که هیچ شناختی نسبت بهش نداری از شما تقاضای پول کنه، مطمئنا هیچوقت حاضر نمیشید که سرمایه خودتون رو به عنوان قرض برای یک مدتِ معین بهش پرداخت کنید، اما اگر همین درخواست رو یک غریبهی شناختهشده از شما بکنه، اینکارو با جون و دل براش انجام میدید، در صورتی که خیلی وقتا ثابت شده که یک غریبهی شناختهنشده از یک غریبهی شناختهشده میتونه خیلی قابلِ اعتمادتر باشه.
چیزی که پشت اون نقاب شخصیتی میتونه حائز اهمیت باشه اینه که انسانها همیشه از ترسهاشون فرار میکنن؛ اونها به هر دلیل، حال پذیرفته شده یا نشده، تن به اینکار میدن و اگر بخوای به صورت موشکافانه اونها رو تحلیل کنی متوجه خواهی شد که درون اونها چیزی وجود داره که باعث میشه از شخصیت اصلی خودشون گریزون باشن. اونها از ضربه خوردن و از شکست میترسن، و برای اینکه بتونن از شما یک سر و گردن بالاتر باشن، شخصیت اصلی خودشون رو مخفی نگه میدارن و تمام تلاش خودشون رو میکنن که شخصیت اصلی تورو بیشتر بشناسن؛ این هدف میتونه یک دلیل منطقی یا معنوی باشه و یا اینکه یک بیماری مزمن مخفی، که شخصیت اصلی تو رو نشونه رفته باشه. همیشه یادت باشه انسان اول دیوار رو ساخت و بعد بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. ازت نمیخوام هیچوقت پشتِ نقاب باشی، ازتم نمیخوام که کل زندگیت رو در نقش باشی؛ تنها ازت میخوام که حواست رو خوب جمع کنی و به هر کسی اعتمادِ کامل نکنی؛ زندگی مثال همون سیرکی میمونه که اگر حواست نباشه، خواسته یا ناخواسته اسیر تردستیهای دلقکِ روزگار میشی؛ پس اگر میخوای سالم زندگی کنی، بدبین نباش، اما اعتماد هم نکن؛ لطفا.