فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عبرت نوشت» ثبت شده است

غیم

انگشت تاکیدم رو گرفتم سَمتشو بِهش گفتم: خوب بودن یک خصلته؛ خوب شدن یک نعمته؛ و بَد بودن و بَد شدن یک بیماری؛ همیشه یادت باشه که هیچ انسانی توی زندگی، بَد به دنیا نمی‌آد، بلکه بَد بودن رو این‌جاست که یاد می‌گیره؛ زمانی که یک انسان به دنیا می‌آد هیچ‌تعریفی از واژه‌ی بَد توی ذهنش نیست، در واقع ذهن مثل یک نوارِ خالی می‌مونه که براساس چیزهایی که از دورِوَرِش دریافت می‌کنه افکارشو شکل می‌ده؛ به طور کلی می‌شه این‌طور بیانش کرد که، بَد موقعی بَد می‌شه، که توی ذهنِ ما آدما بَد شِکل بگیره. هر آدمی زمانی که خودشو می‌شناسه تحتِ تاثیرِ یک‌سِری قوانینِ کُلی قرار می‌گیره که این قوانین رفته‌رفته براساسِ شرایطِ خانوادگی که دَرَش بزرگ‌شده خودشو نشون می‌ده. به عنوانِ مثال می‌شه به مسئله‌ی حجاب توی خانوم‌ها اشاره کرد؛ توی یک خانواده‌ای به مسئله‌ی حجاب خیلی بها داده می‌شه و توی خانواده‌ی دیگه‌ای، بود و نبودش هیچ‌فرقی برای اهالی خونه نداره.
بهش گفتم: بعضی وقتا پیش می‌آد که انسان توی یک شرایطی قرار می‌گیره که هیچ‌ربطی به شرایطِ خانوادگی یا مسائلی که دورِوَرِش اتفاق می‌افته نداره؛ بلکه طرف با توجه به تجربه‌ای که به دست می‌آره و احساسی که اون لحظه تجربه می‌کنه یک‌سِری قوانینِ جَدیدی رو تویِ خودش شکل می‌ده که این قوانین از دید بقیه می‌تونه "بَد" لقب داده بشه! دوستی داشتم که چندین سال به یک دُختر علاقمند بود و علاقه‌ی شدیدی به اون دُختر داشت، بعدِ چندین‌سال، یک‌دفعه دختره ازدواج کرد و رفت! اتفاقی که اون لحظه افتاد خوشبخت‌شدن یک جوون بود، مثلِ خیلی‌های دیگه، ولی شوکی که اون لحظه به دوستم وارد شد دنیایی رو براش ساخت که همه‌ی آدم‌ها رو به یک‌باره برای اون سیاه و سفید کرد! اون هیچ‌وقت دیگه مثلِ گذشته نبود، زیاد نمی‌خندید، زیاد با مَردم ارتباط برقرار نمی‌کرد و تبدیل شده بود به یک انسانِ بَدبین که همه‌چیز رو از نگاه ناامیدانه تحلیل و بررسی می‌کرد. می‌دونی، خیلی مسخره است که بشینی زیرِگوشِ این آدم‌ها و از زیبایی‌های زندگی براشون بگی، در صورتی که اون فرد یک‌روزی خودش خوب بوده و یک‌روزی این‌حرفارو برای دیگران دیکته می‌کرده!
وقتی عمیقا به این تفکر برسی که بعضی شکست‌ها چطور توی وجود بعضی‌ها انقلاب می‌کنه، وقتی درک کنی که چطور یک آدم، نقابِ بَد بودن رو جایگزین خوب بودنش می‌کنه، عمیقا خواهی فهمید که بعضی آدم‌ها خودشون نخواستن که بَد باشن، بلکه شرایط کاری با اون‌ها کرده که رَفته‌رَفته به این حس سوق پیدا کردن! بفهم که بعضی چیزا ذاتی نیست، بلکه اکتسابی و توی طولِ زمان خودشو نشون داده؛ بعضی چیزا شاید از دید تو بَد باشه، ولی یادت باشه که بَد بودن فقط یک بیماریه؛ پس اگر می‌خوای کمک باشی، هیچ‌وقت نصیحتش نکن؛ هیچ‌وقت قضاوتش نکن؛ هیچ‌وقت تبلیغاتِ خوب‌بودن رو براش نکن؛ دَرکِش کن، دَرکِش کن، دَرکِش کن و کُمکِش کن تا خودشو اصلاح کنه... شاید این‌طوری خیلی بهتر بتونی براش سودمند باشی.

حقیقت

روباه ساکت شد و مدتِ زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد؛ آخر گفت: "بی‌زحمت... مرا اَهلی کن!"، شازده کوچولو در جواب گفت: "خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم."
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اَهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقتِ شناختن هیچ‌چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اَهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: "برای این‌کار چه باید کرد؟"، روباه در جواب گفت: "باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ‌حَرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوءتفاهم است. ولی تو هرروز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی."
پارگراف انتخابی از کتابِ شازده کوچولو، اثرِ آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمه‌ی محمد قاضی

رُل

بهش گفتم: رابطه واسه ما آدما انواع مختلفی داره؛ بعضی از آدما وقتی باهاشون آشنا می‌شی، نه برات معنی دوست رو تداعی می‌کنن، نه دشمن، و نه چیزی شبیه به اون! برای اون‌ها فقط یک وسیله‌ای؛ وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف یا خواسته‌هایی که توی ذهنشون دارن. این‌جور آدم‌ها در دید اولیه اصولا شامل دو گروه خاص می‌شن: یا تو یک چیزی می‌دونی و اون‌ها قصد دارن که اون چیز رو ازت یاد بگیرن؛ و یا این‌که تو یک کاری ازت برمی‌آد که از توانایی یا علم اون‌ها خارجه، پس تو می‌تونی وسیله‌ای باشی برای این‌که اون‌ها به اهداف کوتاه یا بلندمدتشون برسن. برای این‌که بتونی این‌جور آدم‌ها رو شناسایی کنی، فقط کافیه یکم خلاف میلشون عمل کنی؛ این‌جور آدم‌ها به خاطر عجله‌ای که توی کاراشون دارن به شدت آسیب‌پذیر هستن و خیلی زود از کوره در می‌رن، براشون دوستی مهم نیست پس شاید خیلی زود همه‌چیز رو بهم بزنن و جوری وانمود کنن که انگار هیچ‌وقت چنین رابطه‌ای وجود نداشته و نداره!

یکی از مشخصه‌های خیلی بارزی که در مورد این‌جور آدم‌ها صادقه اینه که معمولا زمانی که کارشون گیرته باهات در تماس هستند و مدام حالتو می‌پرسن و نگران حالت هستن، اما وقتی خَرشون از پُل گذشت و هدف براشون معنا پیدا کرد جوری از زندگیت نیست و نابود می‌شن که انگار نه انگار تا دیروز، بیست و چهار ساعته تلفنِ گوشیتو اِشغال کرده بودن و نمی‌ذاشتن نفس بِکشی! من به این‌جور آدم‌ها اصولا می‌گم: "آدم‌های در نقش" و جالبم این‌جاست که خودشون خیلی احساس می‌کنن آدم‌های زیرک و ناقلایی هستن، ولی خبر ندارن که چطور می‌تونی افسارشون رو توی دستت بگیری و مثل مرتاض‌های هندی برقصونیشون! وقتی به این‌جور آدم‌ها برخوردی، هیچ‌وقت نگرانِ شکستنِ دلِ کوچیکشون نباش، اون‌ها وقتی ناراحت می‌شن که ببینن در رسیدن به هدفشون ناکام موندن؛ تو براشون هیچ‌وقت مُهم نبودی و نیستی، پس تا می‌تونی بهشون وعده و وعیدهای الکی بده و کار امروز رو به فردا بنداز! می‌دونی، زالو اسمش روشه؛ وقتی از زندگیت می‌کنه که احساس کنه دیگه براش مُردی!


خیال

هوایِ دل‌گیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خسته‌ای گفت: "نمی‌کِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمی‌کشم رَفیق، مَن از زندگی می‌کشم!"، یک پوزخند مسخره‌ای بهم زد و بی‌توجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمی‌خوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو می‌کنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری می‌کنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستی‌دَستی خودتو نابود می‌کنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچ‌کسی رفاقت نمی‌کنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینه‌ی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو می‌مونن؛ می‌رن و می‌آن و هر روز این‌کار رو تکرار می‌کنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال می‌کنن، اما خودشونم خوب می‌دونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ این‌ها حتی خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمی‌گن، چون احساس می‌کنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم این‌جاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اون‌وقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمی‌کِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"این‌بار شاید..."



کُنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."


اتفاقی

اولین‌بار بود به عنوان مُشتری می‌دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حُضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مَرد خوبی به نظر می‌اومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اون‌قدری که به اندازه‌ی یک پیرمَردِ هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال‌تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه‌ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دِلبَرِمون؛ توی این مدت هم برای رَفعِ خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه‌ی چوبی که خودمون بیش‌تر وقتا برای نِشستن ازش استفاده می‌کردیم. آدم دنیا دیده‌ای به نظر می‌اومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سَر در می‌آرم، وقتی که دید بیش‌تر از خواسته‌هاش از من بر می‌آد یک رضایت خاطرِ خاصی روی صورتش نقش بست.

برگشت گفت: "این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای این‌که برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته‌گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که می‌رن خواستگاری، اول می‌بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ‌وقت نمی‌پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یک نقل قولی از یک شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می‌گه: عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می‌شه"، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می‌دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می‌خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می‌خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: "اعتمادِ الکی"، حرفش بدجوری خُشکم کرد، واقعا راست می‌گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتمادِ الکی بود؛ بهم گفت: "حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده!"، زیاد پیشِ ما نموند، بارش رو که گرفت با یک لبخندِ دلنشین روی لباش ما رو تَرک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مُرور می‌کنم و به خودم می‌گم: "بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره  می‌شن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حَدِ یک تلنگر بود؛ یک تَلَنگُرِ ساده، نه بیش‌تر!"

رخ نامرئی

بهش گفتم: "سیاست از نظر تو یعنی چی؟ چطور این واژه برات جا افتاده و چه فکری در موردش می‌کنی؟"، یکم مِن‌مِن کرد و تقریبا با شَک جوابمو داد: "فکر می‌کنم سیاست یعنی طرز و یا نحوه‌ی برخورد!". بهش گفتم: سیاست توی دو کلمه خلاصه شده: تظاهر، دروغ؛ فلانی براش اتفاق بدی افتاده و الان توی بیمارستانه و تو تا سَر حَدِ مَرگ ازش متنفری و نمی‌ری عیادتش تا حالی ازش بپرسی، وقتی که از بیمارستان ترخیص شد، برای این‌که چهره‌ی محبوبت پیش طرف خراب نشه، زنگ می‌زنی بهش و شروع می‌کنی به چرب‌زبونی که آره، شرمنده نتونستم بیام، بچم مریض بود و درگیر اون بودم، اما از فلانی همش حالت رو می‌پرسیدم و جویای حالت بودم؛ اینا رو بهش می‌گی و جملات قشنگت رو جلوی روش دیکته می‌کنی، در صورتی که خودتم خوب می‌دونی مثل سگ داری بهش دروغ می‌گی و همه‌ی این‌ها فیلمنامه‌ای بوده که خودت توی این مُدتِ کم کُلنگِش رو زدی و اِکرانش کردی!

وقتی کوچیک‌تر بودم، مادرم همیشه به خاطر شیطنتام بهم تَشّر می‌زد و می‌گفت: "پسر دیگه بزرگ شدی، یکم سیاست داشته باش، جلوی مردم زشته!"، اما واقعا من چه تصوری از سیاست داشتم که بخوام انجامش بدم! بزرگ‌تر که شدم رفتم دنبال جواب و چیزی که عایدم شد این بود: "با شخصیت بودن خیلی بهتر از با سیاست بودنه؛ آدم با شخصیت چیزی واسه پنهون‌کاری و تظاهرکردن نداره، چون خودشه و سعی می‌کنه به همه‌کس و همه‌چیز احترام بذاره، اما در مقابل آدم باسیاست کسیه که واقعا خودش نیست و سعی می‌کنه خودشو جلوی دیگران خوب جلوه بده که یک موقع قیافه‌ی دروغیش پیش مردم خدشه‌دار نشه".

خواهشی که از شما دارم اینه که، به بچه‌هاتون یاد بدید بیش‌تر از این‌که با سیاست باشن، با شخصیت باشن و روی شخصیت و رفتار و کردار و افکارشون کار کنن؛ ما که بچه بودیم هیچ‌کسی نبود به ما بگه چی درسته و چی غلط؛ نمی‌گم بچه‌هاتون رو توی تنگنا قرار بدید، اتفاقا پیشنهادم اینه آزادشون بذارید تا رشد کنن، اما در مقابل بهشون همیشه یادآور باشید که خویشتن‌دار باشن و روی شخصیتشون کار کنن؛ به قول لقمان: "ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان".

مترسک

بچه که بودم روزگار خیلی دردناکی رو سپری کردم؛ همیشه فراتر از اون چیزی که باید دیگران فکر بکنن فکر می‌کردم و همیشه سعی می‌کردم مثل خودم باشم و اهداف مختص به خودم رو دنبال کنم. اما این برای اطرافیانم اصلا قابل درک نبود، پس به طرز فجیعی دست انداخته می‌شدم و همیشه مایه‌ی مسخرگی این و اون بودم، فقط به جرم این‌که حرفام و اهدافی که توی سر داشتم خیلی گنده‌تر از خودم و زندگیم بودن؛ مثلا همیشه دلم می‌خواست برم کانادا زندگی کنم یا این‌که برم توی دانشگاه‌های خارجی دکتری بگیرم یا این‌که با ساخت یک شرکتِ زنجیره‌ای بزرگ، اقتصاد رو توی چنگم بگیرم، اما این برای یک بچه‌ی چهارده یا پانزده ساله چیزِ خیلی گنده‌ای بود، پس به جای این‌که تشویق کنن برعکس توی سرم می‌زدن و از حرفام سوژه می‌گرفتن و چپ و راست بهم تیکه می‌پروندن! ضعف منم این بود که عادت نداشتم جواب تیکه رو با تیکه بدم، پس بالاجبار منم مجبور بودم با جمع بخندم، چون چاره‌ای جُز این‌کار نداشتم. وقتی به یک مقطع از زندگیم رسیدم تصمیم گرفتم دیگه هر چیزی رو به زبون نیارم و افکارم رو پیش دیگران، حتی نزدیک‌ترین کسانم عنوان نکنم؛ دروغ نگم دیگه خسته شده بودم از این همه تو سَری خوردن، پس سُکوت و لبخند رو به همه‌ی خواسته‌هایی که باید عنوان می‌شد ترجیح دادم.

امشب دوستی رو دیدم که من رو با حرفاش برد به اون دوران؛ دوستی که خیلی فراتر از یک آدم معمولی توی زندگیش پیشرفت داشت و نشانه‌ی یک آدمِ موفق واقعی بود؛ بهم گفت: "داره کارم اوکی می‌شه که برم آلمان واسه ادامه تحصیل"؛ خیلی خوشحال شدم واقعیتش؛ بهش گفتم: "تو برو رفیق، منم پشت سرت می‌آم، من باس یک مقدار بیش‌تر وقت بذارم واسه کارم، ولی قول می‌دم که بهت بپیوندم"؛ بهم گفت که: "داشی، هیچ‌وقت امیدت رو از دست نده، شاید توسط دیگران مسخره بشی، منم می‌شدم، هنوزم می‌شم، ولی بدون با رفتنم به همشون ثابت می‌کنم که این شماها بودین که تا الان خودتون رو مسخره می‌کردین!"، راست می‌گفت، این همه سال سکوت کردم تا منم همین حرف رو به دیگران ثابت کنم. ایمان دارم که امیدی هست، پس مثل کوه جلوی طعنه‌های دیگران می‌ایستم و سر خم نمی‌کنم. زندگی مال ماست رفیق، مگه نه؟


دیدار

کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"


اشتباهی

 تقریبا هفت و سال نیمش می‌شد و تازه رفته بود مدرسه و خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود. یک روز طبق معمول اومد تو اتاق واسه شیطونی، صداش کردم و بعد چند لحظه اومد پیشم، بهش گفتم بشین کارت دارم؛ برخلاف روزهای شیطون دیگه احساس کردم اون روز خیلی منطقی به نظر می‌آد و هر چی می‌گم گوش می‌کنه! ازش پرسیدم: "چرا درس می‌خونی؟ چرا می‌ری مدرسه و هدفت از درس خوندن چیه؟"، یک چند ثانیه رفت تو فکر و من من کنان جوابمو داد: "درس می‌خونیم تا بریم مدرسه!"، پریدم تو حرفش و بهش گفتم:" نه، ما درس می‌خونیم تا بزرگ شیم، درس می‌خونیم تا بتونیم کتاب بخونیم، درس می‌خونیم تا فرد مفیدی توی جامعه بشیم و بتونیم به پیشرفت کشورمون کمک کنیم"، جالب بود برام، چون خیلی با دقت داشت به حرفام گوش می‌کرد و احساس می‌کردم تموم حرفامو می‌فهمه؛ شاید بچه به نظر می‌اومد ولی درک می‌کرد چی می‌گفتم و به نشانه‌ی تایید مثل آدم بزرگا سرش رو تکون می‌داد؛ دوباره سوالم رو تکرار کردم و ازش پرسیدم چرا؟ این‌بار حرفمو تکرار کرد و گفت: "درس می‌خونیم تا بزرگ شیم".

درک نمی‌کنم آدم بزرگایی که بچه‌ها رو دست کم می‌گیرند، لااقل واسه نسل‌های بعد ما این حقیقت روشن شد که بچه‌ها خیلی فراتر از چیزی که تصور می‌کردیم پیشرفت داشتند و دارند! پدربزرگ من شاید اصلا نمی‌دونست تبلت یا لپ‌تاپ چیه، اما بچه‌ی فلان‌کس که یک‌سال و نیمشم نمی‌شد همچین با تبلت و لپ‌تاپ ور می‌رفت و بازی می‌کرد که آدم هاج و واج می‌موند که این‌ها چه جور موجوداتی هستند! تنها حرفی هم که در مورد این‌جور بچه‌ها می‌زنند اینه که نسل‌های جدید باهوش‌تر شدند! اما نظر من رو بخوای هیچ‌چیزی تغییر نکرده، فقط امروزه به بچه‌ها بیش‌تر از گذشته بها می‌دند و کاملا می‌دونند هوششون تا چه اندازه‌ای کارایی داره! خواهشی که از شما دارم اینه که به بچه‌هاتون یاد بدید که چطور هدفی رو توی زندگیشون ترسیم کنند و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنند؛ بهشون یاد بدید دربند نمره‌های بیست و بیست‌ویک نباشند و یاد بگیرند چطور با قهرمان درونشون دنیا رو تغییر بدند؛ بهشون یاد بدید دنیا خیلی جای کثیفیه و هیچ‌چیزی نمی‌تونه این کثافت رو پاک کنه، تنها با داشتن ذاتِ خوبه که می‌شه حتی توی دل کثافت بهشتی ساخت که حتی خدا هم آسمونشو ول کنه و بیاد بین ما زمینی‌ها. می‌دونی، دنیا خیلی می‌تونه جای قشنگ‌تری بشه اگر واسه چند ثانیه هم که شده روی بچه‌هاتون وقت بذارید. فقط چند ثانیه، نه بیش‌تر؛ متشکرم :)