روباه ساکت شد و مدتِ زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد؛ آخر گفت: "بیزحمت... مرا اَهلی کن!"، شازده کوچولو در جواب گفت: "خیلی دلم میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم."
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اَهلی نکنند نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقتِ شناختن هیچچیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بیدوست و آشنا ماندهاند. تو اگر دوست میخواهی مرا اَهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: "برای اینکار چه باید کرد؟"، روباه در جواب گفت: "باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها مینشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچحَرف نخواهی زد. زبان سرچشمهی سوءتفاهم است. ولی تو هرروز میتوانی قدری جلوتر بنشینی."
پارگراف انتخابی از کتابِ شازده کوچولو، اثرِ آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمهی محمد قاضی