تقریبا هفت و سال نیمش میشد و تازه رفته بود مدرسه و خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود. یک روز طبق معمول اومد تو اتاق واسه شیطونی، صداش کردم و بعد چند لحظه اومد پیشم، بهش گفتم بشین کارت دارم؛ برخلاف روزهای شیطون دیگه احساس کردم اون روز خیلی منطقی به نظر میآد و هر چی میگم گوش میکنه! ازش پرسیدم: "چرا درس میخونی؟ چرا میری مدرسه و هدفت از درس خوندن چیه؟"، یک چند ثانیه رفت تو فکر و من من کنان جوابمو داد: "درس میخونیم تا بریم مدرسه!"، پریدم تو حرفش و بهش گفتم:" نه، ما درس میخونیم تا بزرگ شیم، درس میخونیم تا بتونیم کتاب بخونیم، درس میخونیم تا فرد مفیدی توی جامعه بشیم و بتونیم به پیشرفت کشورمون کمک کنیم"، جالب بود برام، چون خیلی با دقت داشت به حرفام گوش میکرد و احساس میکردم تموم حرفامو میفهمه؛ شاید بچه به نظر میاومد ولی درک میکرد چی میگفتم و به نشانهی تایید مثل آدم بزرگا سرش رو تکون میداد؛ دوباره سوالم رو تکرار کردم و ازش پرسیدم چرا؟ اینبار حرفمو تکرار کرد و گفت: "درس میخونیم تا بزرگ شیم".
درک نمیکنم آدم بزرگایی که بچهها رو دست کم میگیرند، لااقل واسه نسلهای بعد ما این حقیقت روشن شد که بچهها خیلی فراتر از چیزی که تصور میکردیم پیشرفت داشتند و دارند! پدربزرگ من شاید اصلا نمیدونست تبلت یا لپتاپ چیه، اما بچهی فلانکس که یکسال و نیمشم نمیشد همچین با تبلت و لپتاپ ور میرفت و بازی میکرد که آدم هاج و واج میموند که اینها چه جور موجوداتی هستند! تنها حرفی هم که در مورد اینجور بچهها میزنند اینه که نسلهای جدید باهوشتر شدند! اما نظر من رو بخوای هیچچیزی تغییر نکرده، فقط امروزه به بچهها بیشتر از گذشته بها میدند و کاملا میدونند هوششون تا چه اندازهای کارایی داره! خواهشی که از شما دارم اینه که به بچههاتون یاد بدید که چطور هدفی رو توی زندگیشون ترسیم کنند و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنند؛ بهشون یاد بدید دربند نمرههای بیست و بیستویک نباشند و یاد بگیرند چطور با قهرمان درونشون دنیا رو تغییر بدند؛ بهشون یاد بدید دنیا خیلی جای کثیفیه و هیچچیزی نمیتونه این کثافت رو پاک کنه، تنها با داشتن ذاتِ خوبه که میشه حتی توی دل کثافت بهشتی ساخت که حتی خدا هم آسمونشو ول کنه و بیاد بین ما زمینیها. میدونی، دنیا خیلی میتونه جای قشنگتری بشه اگر واسه چند ثانیه هم که شده روی بچههاتون وقت بذارید. فقط چند ثانیه، نه بیشتر؛ متشکرم :)