از دور شبیه به یک دودکشِ مُتحرک جلوه می‌کرد، نزدیکش شدم و خودمو کنارش جای دادم؛ حالا فاصلمون کم‌تر از نیم‌متر می‌شد؛ سَنگینیِ نگاهش در حدی بود که بیش‌تر از غُصه‌های زندگیم روی دوشم سَنگینی می‌کرد؛ دست کردم تو جیبم و یک نخ از اون سیگارهای همیشگی رو درآوردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم، تا روشنش کردم صداش در اومد؛ رو کرد سمتم و بهم گفت: "چرا من؟ چرا این بلاها باید سَرِ مَن بیاد؟ کجای زندگیم اشتباه کردم؟ کجای زندگیم کم گذاشتم؟ کجای زندگیم کوتاهی کردم؟ کجاش..." یک‌ پوکِ‌سَنگین از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم: "ببین رفیق، زندگی همینه، تَهِ تَهش اینه که یا می‌میری یا این‌قدر زندگی می‌کنی که ببینی از درون مُردی! این از درون مُردن‌ها چیزی رو توی زندگیت تغییر نمی‌ده، فقط یاد می‌گیری مُزخرف‌تر از همیشه بهش نگاه کنی؛ هر روز بیش‌تر از گذشته زندگیت می‌گذره و این تویی که دید و تَصورت نسبت به زندگی سیاه و سیاه‌تر می‌شه، تا جایی که دیگه چیزی جز سیاهی و بدبختی توی زندگیت نمی‌بینی!" پوزخندی زدم و ادامه دادم: "مَنجلاب همینه رفیق، وقتی توش اُفتادی دست و پا نَزن؛ راضی باش به چیزی که دچارشی و از لحظاتی که برات مونده لذت ببر! مثل همین یک نخ سیگار!" پس پوک دوم رو سنگین‌تر از قبل زدم و زندگی رو با همه‌ی زیبایی‌هاش توی هاله‌ای از دود ناپدید کردم!