یک دُنیا تمایز وجود داشت بینِ حقیقت و ایدهآلی که باورش داشتهام؛ هر چه همانندِ دِرخت، شیاری به شیارهای قبلیِ زندگیمان اضافه میشد بیشتر باورمان میشد که زندگی حقیقتی مَحض است نه رویایی خیالانگیز؛ چه کسی گفت با هر بستهشدن دَری، دَرِ دیگری در حالِ بازشدن است؟ مَن صدای باهم بستهشدن دَرهای زندگیم را شنیدهام و اگر دریچهای موجود بود مَسیر تحمیلی بود که بر مَن وارد شده بود و مَن چارهای جز عبور از آن مَسیرِ تحمیلی نداشتهام! یاد کودکیمان بخیر که میپنداشتیم همیشه آخرِ تمامِ داستانهای زندگیامان همانند تمامِ داستانهای شنیدنیِ شبانهامان پایانِ شیرینی دارد اما چه ساده بودیم که نفهمیدهایم حتی داستانها و قهرمانهای شیرین کودکیمان، خیالی بیش نبودهاند و اگر پایانِ شیرینی چشم انتظارِ عُمرِ کوتاهمان بود تنها در خوابهای شامگاهی شاهدِ وُقوع آن بودهایم؛ با فرض آنکه خوابهای دیگرمان به کابوسِ ملالآوری تبدیل نشده باشند. چه ساده بودیم که میپنداشتیم با هر سُقوطی، دستی خواهد آمد، با هر تَهدیدی، پدری خواهد آمد، و با هر دَردی، مادری ظهور خواهد کرد... گاه باید چشمهایمان را ببندیم و در نهایتِ واهمه با حقیقتی رو به رو شویم که تا به آن روز ترسهایمان مانع از انجام چنین مُهمی میشدند. گاه باید همانند مُردههای مُتحرک از زیرِ خاک بلند شویم و کمری که بر اثرِ فشارهای تحمیلی خَم شده است را راست کنیم و قدم در مَسیرِ دردآوری بگذاریم که هیچکس حتی عزیزانمان نیز یارای فریادهایمان نیستند. آری که چنین است راهِ رسیدن به رستگاری؛ همراه با تَرس، به دور از خیال و پشتوانهای دلگرمکننده، در مَسیری که هرگز "ردپا" در آن معنا نگردیده است...