گاهی اوقات گیجی و مَنگی جزوی لاینفک از وجودِ واقعیِ توست و هرچهقدر خواستارِ تغییر در این مثلثِ برمودایِ ذهن هستی، بیشتر و بیشتر از قبل دنیای وارونه را به دورِ خود، دور میزنی! گاهیاوقات سُقوط در یک قدمیِ توست و مرگ همچون چالشِ نهنگِ آبی تو را میخواند و در کمالِ ناباوری به جای پیداکردنِ راهِ دُرست، چشمهایت را در کمالِ وقاحت میبندی و ارتفاعِ جیغِ ساختمانِ هزاران طبقه را در جلویِ چشمانِ میلیونها میلیون انسان، شیرجه میزنی! گاهیاوقات نمیدانی راهِ دُرست چیست، خواستهی دِلت فقط رهایی از مَنجلابی است که به سختیِ دَرد در آن دَست و پا میزنی، بوی تَعفن بینیت را پُر کرده و راهِ نَفست را به بدترین شکلِ مُمکن بسته است، هیچکس نمیداند دَرد واقعی تو چیست و همه تو را به فجیحترین شکل مُمکن در میانِ این کابوسِ بُزرگ قضاوت میکنند، یکی میگوید زمین گِرد است و دیگری کِذب بودنِ این سُخن را در گلویت فرو میکند، یکی میگوید بازیِ سَرنوشت است و دیگری بیاعتقادیش را زیرِ گوشت جار میزند، تو هر روز پایین و پایینتر میروی و هر روز بیشتر از قبل شاهدِ حُضور عقلِکلهایی هستی که به جای درازکردنِ دستِ یاری، عقایدشان را درونِ مغزِ آشفتهات فرو میکنند و جای گفتنِ دو کلام حرفِ حساب، مغلطهگری را پیشهی راهِ خود قرار میدهند. چارهی کار چیست؟ شاید سُقوط در حُفرهی بیانتهایِ جادهای است که روح را درهَم میشکند و مَرگ را در خاطرهِ هزار قاتلِ قربانینما تَجلّی میبخشد و یا شاید سوگواری برای قربانیِ از دست رفته است که اَشک را در چشمانِ میلیونها میلیون انسان میخُشکاند و خاطرات را به سَردیِ خاکِ کهنه، به فراموشی میراند. شاید این چنین است رَسمِ مَردمانِ زَمینی که به جای مَرهمبودن، دود شدن را آموختن و به جای راهِ چارهبودن، نمکهای سَمّی شدهاند که بر پیکرِ بیجانت درد را همراه با سوزش، در افکارِ هزاران هزار قربانی، جاودانهتر میکند...