طرف می‌گفت: "هر وقت سوارِ مترو می‌شم، همیشه توی شلوغی، دنبالِ چهره‌های آشنا می‌گردم"؛ گاهی‌وقتا این حرفش عجیب منو به فکر فرو می‌بره؛ یعنی من هم باید چشم انتظار توی شلوغیِ مترو دنبالش بگردم؟ به نظرت چند سال طول می‌کشه تا این مُهم به سرانجام برسه؟ اگه پیداش نشه چی؟ اگه پیداش بشه چی؟! حتی نمی‌دونم چی می‌خوام بهش بگم! وقتی مسیرهای صافِ مترو رو به سمتِ ناکُجاآباد طی می‌کنم، هنوز هم‌ نمی‌دونم این حرکت قراره چه تاثیری رو توی زندگیم ایجاد کنه؛ قراره من رو از اون‌ها دور کنه، یا من رو از رگ‌ِ گردن به اون‌ها نزدیک‌تر! گاهی‌ دلم می‌خواد از تمامِ کوچه پَس‌کوچه‌های اطرافم فرار کنم، چون این نوید رو بهم می‌ده که دیگه قرار نیست باهاشون رودررو شم؛ تنها همین حسِ رودررو نشدن باعث می‌شه همیشه با آرامش توی شهرم قدم بردارم. با این‌که عمیقا می‌دونم هر کجای دنیا قدم بردارم یک روزی سَر و کله‌شون توی زندگیم پیدا می‌شه؛ درست زمانی که ایمان دارم دیگه هیچ ترسی وجود نداره که من و زندگیم رو باهم تهدید کنه.