سرریزِ کلمات درونِ دلم، بیشتر از هزارتویی است که درونِ افکارم چنبره زده است، گاهی نمیدانم که چه میخواهم، تنها چشمانم را میبندم و اجازه میدهم افکارم تمام کلمات را ذرهذره بر روی برگِ سفیدِ کاغذی بالا بیاورد؛ نه آنکه بخواهم چیزی نوشته باشم، بلکه تنها میخواهم رها شوم از این حسِ خاکخوردهای که تا سَر حدِ همین بالا آوردن، مرا آزردهخاطر کرده است. دلتنگی چه معنا و مفهومی میتواند داشته باشد وقتی آنکس که باید، دلتنگیات را به هیچ اَحدی باور ندارد، هر روز که میگذرد و خوابش را میبینی دلتنگیات چندین برابر میشود اما دلخوشِ این حقیقت هستی که درست است باورم ندارد اما خودش نمیداند که چگونه هر شب درونِ افکار و خوابهای شبانهام جاخوش کرده است. از یک جایی به بعد این تو نیستی که زندگی را هدایت میکنی بلکه تنها شرایط است که تو را به سمتِ جلو رهنمود میکند، خاطره که بسازی حال و روزت همین است، از یک جایی به بعد تنها دلتنگی درونت را پارهپاره میکند، حتی دیگر تقلایی در کار نیست، دلتنگ میشوی، اما زندگی همین است، باید با همین دلتنگیها به باقیِ زندگیات ادامه دهی، باید گوشهی اتاقت بنشینی و به هیچ حرفی به خاطراتِ خاکخوردهات نگاه کنی، به چیزی که سالیانِ قبل صورتِ واقعیتری در زندگیت داشت اما امروز تنها تکههای از آن، تنها گوشهی ذهنت باقی مانده است. باید با این درماندگی چگونه رفتار کنم؟ هم خوراکیهای شیرین را امتحان کردهام و هم دوش آب سرد را، بیتاثیر نیست، قطعا برایم چاره بوده است اما چه فایده که همهی آن فوتوفنها موقت است، تنها برای یک روز مرا از اسیری نجات میدهد، زندگی که به یک روز بند نیست، هست؟ حتی بعید میدانم که مُردن هم چاره باشد؛ گاه سَرم را درونِ دستهایم فشار میدهم، گاهی محیط خانه برایم سنگین است، لباس به تَنکرده کُلِ سنگفرشِ خیابانها را لگدمال میکنم، گاهی با کُلی خِرتوپِرت درونِ دستهایم، خودم را به یک شام عیانی دعوت میکنم، گاهی هم نمیدانم چه میخواهم تنها یک گوشه مینشینم و کِز کرده به آن سوی اتاق نگاه میکنم، این حال و روز هر روز من است و دیگری فکر میکند من هر ثانیه در آغوشِ کسِ دیگری عشقبازی میکنم، اگر عشقبازیکردن این است، من هر روز، حال و روز امروزم را برایت دعا میکنم، اگر به خیالت من با این زندگی تا سَرحدِ تصوّر خوشم، من هر روزت را به این خوشیِ اَبدی مَصلوب میکنم، و اگر از دید تو، زندگیِ من به خیر است پس من این دعای خیر را چشم بسته تقدیم به تو میکنم.
:(
هییی