شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچوقت نتونستیم به بالا سَریمون اعتماد کنیم؛ با اینکه همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بیراهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت میکنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد میشی اما بهت گفته میشه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همونجایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواستههای خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونهی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اونها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب اینجاست که اون درخت میتونست تماما دارای محدودیت باشه؛ میتونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطهی کوه و یا وسط یک درّهی خیلی عمیق، اما مسئله اینجاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامهای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد میگرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمهای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَندادن به خواستههای پوچش کَجراهه رو انتخاب میکنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردنهامون این روح به پلیدی کشیده میشه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدیپذیره؛ پس نتیجه میگیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...