هوای تاریک و سیگارِ روشن و خَلوت دو نفره؛ باد خنکی میوزید و توی این هوا هیچچیز به جُز گرفتن چند پوک سیگار حالمو بهتر نمیکرد؛ مثل همیشه از بالای پشتِبوم به خیابون پُر از ماشین خیره شده بودی و به طرز مسخرهای مثل موش توی خودت پیچیده بودی؛ بهت گفته بودم لباسِ گرمتر تنت کنی اما اینقدر غُد بودی که همیشه کاری رو انجام بدی که خودت دوست داری، مثل تمام اشتباهاتی که توی این مدت کردی و هیچوقت نتونستی ازشون درس بگیری.
وقتی کاپشنمو روی دوشش اَنداختم برای چند لحظه از خلسه خودش بیرون اومد؛ لبخندی زدم و گفتم: درد داره نه؟ با یک لبخند کاپشنُ روی تنش محکمتر کرد و گفت: چه فرقی برای تو میکنه؟ با سر اشارهای به آدمای توی خیابون کردم و گفتم: به این مردم نگاه کن، اونا هیچوقت نمیفهمن درد واقعی چیه! درد برای هر کسی یک تعبیری داره ولی چون تعاریف هر کسی متفاوتِ نسبت به بقیه، اونا هیچوقت توی این زمینه به توافق کاملی نمیرسن، در نتیجه درد هر کسی برای خودش بزرگتر از بقیه میشه! خندهای کرد و گفت: یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی تو این زمینه حالیته؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: اصلا! در واقع درد برای من هیچوقت معنی خاصی نداشت! درد کاملا یک چیز منطقیه و اصلا ربطی به احساسات درونی آدما نداره! چیزی که از درون همیشه رنجت میده درد روحی نیست، بلکه چیزی با عنوان هضم روحی هستش! وقتی عزیزترین کسای زندگیت کاری رو باهات میکنن که فراتر از حد انتظارته ناخودآگاه دچار یک رُخوت درونی میشی که هیچجوره نمیتونی این مسئله رو توی خودت هضمش کنی؛ میخوای گریه کنی بسم الله، اما این چیزا هیچوقت تاثیری توی حل مشکلات درونی تو نداره! حالا هم بهتره بریم داخل تا بیشتر از این سرما نخوردی...